با سپاس و تقدیم احترام خدمت خانم فرانک خلیلی عزیز که زحمت سرایش نیمی از این شعر بر عهده ی ایشان بود.
چگونه می شود آخر خلاص شد از این
تفکرات عجیبی که در سرم دارم
به غیر مرگ تمام گزاره ها نسبی ست
هنوز شک عمیقی به باورم دارم
چقدر توی پرانتز به جبر باید بود؟
چقدر فاصله دارد جهان از افکارم
دوباره در خفقان و به اختیار سکوت
به قصد روزه نشسته زبان تب دارم
نمی شود که بگویم که ریشه کندن ها
چه ها که بر سر این تک درخت زرد آورد
سیاه چال بزرگی برای فرصت شد
پرانتزی که مرا در خودش تحمل کرد
هنوز فلسفه می بافم از خیال خودم
هنوز زخمی دردم در این فضای رئال
هبوط می کنم از خود به عمق فاجعه وُ
نمی رسد به تکامل تصورات محال
چقدر غریبه شدم با خودم که آینه هم
مرا به آن من دیگر نشان نمی داده ست
به جستجوی خودم بودم و ندانستم
سزای فلسفه ورزی سقوط آزاد است
منی که پشت حصارم برای باور عشق
هنوز در دوئلم با جهان اطرافم
به انتخاب خودم قصد باختن دارم!
از این شکست فجیعانه عشق می بافم!
مخاطبان کلامم مرا نفهمیدند
ردای شعله به تن در سکوت رقصیدم
همین تفکر زخمی به انتحارم برد
که در خودم غم آن را شبیه مین چیدم
در این معامله با واژه جای یک واژه
در این تهاتر بی منطق از خودم سیرم
برای گفتن حرفم معذبم حالا
برای رفتن وُ مقصد رسیدنم دیرم
فشارِ توأم با درد خون به خون خوردن
-شبیه قاتل بالفطره ای هراس آور...
و حس اینکه به آخر رسیده ام دیگر-
شتک زدم به درونم رگارگ از خنجر
به رای قاطع این واژه های مار به دوش
بریده شد سر من در خلال این ابیات
وَ روح سرکش من را دریده اند از هم
برای شادی روح دریده ام صلوات!