داستان کوتاه...
___________
راز سبزی کاج...
.
بهار عاشق پاییز شد
یک روز صبح زمستان
زود از خواب برخواست
پیراهن گلدار پوشید ،
سر کوچه تابستان
کنار تک درخت کاج نشست
و منتظر ماند.
.
شب و روز گذشت
و بهار همچنان در کنار کاج بود.
تا که یک روز،
نسیم پاییز شروع به وزیدن کرد
و چشمان بهاربی اختیار
به خواب رفت .
.
اما کاج نخوابید
و سبز ماند،
تا پیغام عشق بهار را
به گوش پاییز برساند ...
.
______
.
کجای جاده جا ماندی
تو ای خورشید من
که من درشب
و این احساس تاریکی ،
جاماندم...
.
____
تقسیم نمی شود عشق ،
ولی امشب ،
خیال تو
میان من و صدای شب
و این جیرجیرک تنها
چه عاشقانه قدم می زند.
و تو
آرامتر از همیشه
بر روی دیوار تنم
چون نیلوفری می خزی
گلویم را می فشاری
و تقسیم می کنی
هر قطره اشکم را
میان گلبرگهایت...
___________
ختم کلام با نجوایی عاشقانه:
.
خدایا !
تا به آن هنگام
مجال نوشتن به من عنایت فرما
که ذهنم در پی کمال و دلم در آغوش تو آرام گیرد
و آن هنگام
قلم را از من بستان،
که رسالتم در بیان عشق
و پیغامم در میان دلدادگان درگاه تو به اتمام رسیده باشد.
.
خدایا !
به من بیاموز،
که معلم من تو هستی
و از من بگذر،
که تنها دلیل تکرار نفسهایم
عشق توست...
.
_______
.
پی نوشت:
می دانم طولانی شد
ولی شاید فردایی نباشد !...