جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب صدف عظیمی
|
به نام او...!
دلم را بی تو با غم میزنم پیوند
کمی با اشک و ماتم میزنم پیوند
نگاهم را به چشمان تو میدوزم
و چشمم را به شبنم میزنم پیوند
تو مثل نوری و شبیه بغض بارانی
خودم را با تو نم نم میزنم پیوند
خداحافظ که میگویی ، وداعت را
به یک " دوستت دارم " میزنم پیوند
نبودت را بهانه میکنم هر شب
خداوند را به آهم میزنم پیوند
امضا سر سطر :
به نام خداوند صدف
بهار رقم زده ای به نگاه خسته ام...
درون قلمم آتشی به پا شده است...
چوبش
را نمیسوزاند اما
درونش را چرا؟
مثل درون من...
آتشی افروخته است که جان در آن میسوزد...
در بی کرانگی این مهر...
در نسیمی چون خنکای بهشت...
زیر سایه ی درخت بیدت مینشینم...
نوازشم میکند دستان پر مهرت...
گیسویم را میبافد و دست بر صورتم میکشد...
قلبم می ایستد...
نگاهی بی وقفه به ساعت دارم...
نکند زمان سریع بگذرد....
نکند شب بشود و تو بروی...
نکند باد بگوید برخیز...
هنگام وداع است و کمی گریه بکن...
نکند شبدر چهار برگ روی زمین پرپر شود...
نکند اصلا برگ های درخت بیدت را خواب ببرد...
من چشمم دائم به ساعت است و تو چشمت دائم به من است...
از دور هم مراقب من هستی...
پروانگان را دور خود جمع میکنی و میگویی گل من آنجا است...
زیر درخت نشسته است...
گل های شما بروند مخفی شوند...
و من میمیرم از این همه عشقی که تو داری...
میمیرم از دل پاکی که تو داری...
گاهی جان میدهم برای جان هایی که میگویی...
گاهی میمیرم برای لبخند هایی که میزنی...
از جیب پیراهنم آینه ی کوچکی را که به من هدیه نمودی در می آورم و رو به خورشید میگیرم ، با نور وجود تو با خورشید بازی میکنم...
کانون مهرت متمرکز میشود روی زمین...
دلتنگی هایم را به یکباره با خود میشویی و میبری...
گاهی نفسم را میگیرد این شادی ها...
این هیجان بودنت کنار من...
این صافی و زلال روح تو...
فیروزه های نگاهت بی وقفه به دامن دلم میریزد...
بهار میشود انگار در دلم...
نسیم میشود انگار نفس هایت و بر دوش زمان مینشیند ...
چون قاصدکی که خبر ها خوشی...
از تو و از دل تو ...
هر یکشنبه ...
برایم می آورد...
تند و تند میخندم و فریاد میزنم شادی یعنی این...
من دگر خوشبختم...
من چه میخواهم جز کمی لبخند...
کمی دلواپسی های شبانه...
کمی بی رنگی...
کمی خواب پر از دلهره و کابوس ها...
من چه میخواهم به جز دستانی که موهایم را ببافد...
چشمانی که مرا به بند کشد...
لبخندی که دلم را بلرزاند و چشمانم را گریان...
من چه میخواهم جز تو؟
مگر وقتی که تو هستی خوشبخت نیستم؟
پس تنها تو باش تا خوشبخت شوم...
تقدیم به شبی جاودانه!
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.