جمعه ۷ دی
درد دلی با بخاری شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ آبان ۱۳۸۹ ۱۳:۱۴ شماره ثبت ۱۶۲
بازدید : ۹۵۲ | نظرات : ۱۶
|
|
مَدَد کارم تو بودی ای بخاری! انیسِ هر شب و روزِ نداری،
چه شب هایی که خود با آلِ بیمار، غریبانه، تهی از کَس و دینار،
به پایت ناله کردیم از تب و درد، ولی خودخواه، نگشتی تا شَوَی، سرد!؟
به یاد داری که می گفتم، بخاری! چرا گرما، به اندامم نداری؟
ولی می سوخِتی با آخرین تاب، ز مِهرَت از تَنَم هی، می چکید آب!
ولی باز هم ز سرما شکوه داشتم! به آغوشت سر و تن می گذاشتم، ... زمانِ بی اجاقی، هر خوراکی، گرفته از پیاز و سیبِ خاکی!
برایمان کبابش، می نمودی! تهی از منت و ،وز، بوی دودی!
ولی یک بارِ بهرِ راه سوگند، نگردیدی ز آلم نا رضامند،
منم کردم تو را چند! باره یاری، عزیزم! نازنینم! ای بخاری!
شبانگاهان که رخسارم چو خون بود، زمانی کآن تَبَم از تو فزون بود، ... دوازه مَه، دوازده مَه، که گوشتی، کسی در عید قربانش؛ بِکُشتی،
اگر رحمی به دل داشتی، به هَشتی، برای ما ز گوشتِ تیره، مُشتی،
که طفلان گوشتِ را با بی قراری، چنان چسپاندنت پیکر، بخاری!؟
بخاری می شدی، چون پوستِ گوری! نمی گفتی مگر، ای بچه، کوری؟!
بنازم به این گذشت و پایمردی، تو یک بارم ز ما، شِکوَه نکردی،
در این دنیای پُر از خود پرستی، ندیدم، بهتر از تو، سر پرستی!... .......................... کرمانشاه، زمستان1375(پژواره) .......................... تقدیم به گرمی بخش کلبه ام که چکه چکه آب شد تا ما بمانیم و آن شویم. که نشدیم و این شدیم! نقش اشیاء در زندگی مهم. و باید قدرشان را دانست. درضمن کاستی های این مثنوی را دوستان به بزرگی ی خود ببخشند چون به همان صورتی که در 14 سال پیش سروده شده، تقدیم نموده ام.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.