جمعه ۲ آذر
|
دفاتر شعر بیژن آریایی(آریا)
آخرین اشعار ناب بیژن آریایی(آریا)
|
دوست دارم شما همراهان به داوری بنشینید.
معشوقه می گوید:
هزاران وعده دادی مهربانی
نویسم بهر تو شاید بخوانی
چو یادم آید از آن روز و هر روز
به دل گویم برایش تا ابد سوز
چه شبها بهر تو خوابی نکردم
همین است که کنون من کوه دردم
دروغی در ره عشقت نگفتم
ولیکن هر چقدرخواهی شنفتم
تو خود را مهربان دلدار گفتی
ز مهرت گوهر عشقم بسُفتی
چنان خام خیالت بودم و من
ندانستم جدا شد روحم از تن
به یادت آورم آن وعده ها را
که می دادی به من،زیبا، دل آرا
چو هر روزم مرور است یادمانت
به خود خندم،نبودم بند جانت؟
چه شد آن بند جان و زنده ای تو؟
مروری گر کنی شرمنده ای تو
ولی این را ز من از سادگی دان
چو بعدی را گزیدی،پای آن مان
چو پابند کسی باشی، نگارم
نخندی همرش بر روزگارم
گرفتم درسی از این کار، یارا
که تا هستم در این دنیا، نگارا
به چشم خویش هم مشکوک باشم
دل و دین و وفا را هر سه باهم
نگه دارم مبادا همچو امروز
گرفتار سپهر خانمان سوز
بگردد جان من در وادی عشق
بجویم راه، از آزادی عشق
به آخر می نویسم تا بدانی
درون خود نگر از چه چنانی
=========================================
پاسخ عاشق به معشوق خود
به تو گفتم برایت تا قیامت
بباشم مرهمی از دردهایت
همان دردی که تو رنجیده بودی
تو مهرم را چنین سنجیده بودی
تو می گفتی که تا دنیا به کار است
دو چشمم روز و شب در انتظار است
تو را بینم نمایم عرض اندام
برایت من بمانم مرغکی رام
به غیر از تو نبندم دل به هرکس
برایت پایبند می مانم و بس
شب و روزت همین بوده کلامت
فرو ریزد گلی از هر سلامت
بدادی وعده های پوچ و خالی
از این است که کنون آشفته حالی
به من گفتی اگر آیی به شهرم
سراسر شادی و شوقست بهرم
تو را مهمان نمایم در سرایم
ز تو خواهم بمانی از برایم
تو را تیمار دارم در شب و روز
ز بهرت شعله ای باشم دل افروز
چو من بینم تورا هر دم ببوسم
به شرطی که نگویی من چه لوسم!
خلاصه مهربان با حیله و زور
دو چشمم را نمودی ازغمت کور
روان گشتم به شهرت بارها من
که جویم ردی از این کارها من
چو من گشتم پی آن وعده هایت
ندیدم از تو ردی جز صدایت
چه خوب است گر تو مانی با وفا یار
از این نیرنگ بازی دست بردار
من هستم آدمی یکرنگ و یک دل
اگر جز این بُوَم بینم ز مشکل
هزاران رنگ و نیرنگ زمانه
به من برگو اگر داری نشانه
چرا باشی دو رنگُ زشت کردار
ز تزویر و دغل تو دست بردار
چو خواهی در جهان باشی نمودار
میان مردمان باشی تو دلدار
به من آموخت این جبر زمانه
تو با یاران بمان یکرنگ، یگانه
نه اینکه مثل پرچم در همه حال
برقصی تو زهر بادی و هر بال
به هر ساعت به رنگی چون درآیی
تو برگو بهر من جانا چرایی؟
به یک روزت معلم روز دیگر
مربی می شوی در شهر وپیکر
بسازی از برای بانوان تن
به ورزش ریشه سستی تو برکن
گمانم این چُنین است نازنینم
تو در هر فن بُوی استاد بینم
من خسته چو دیگر مثل سابق
به دریایت نمی باشم چو قایق
برو فکر دگر کن مهربانم
فراوان یار هست دردت به جانم.
برایت خواهم از یزدان دانا
سراسر زندگی باشی توانا
بگیری راه راستی را به انجام
خدا سازد تو را نیکو سرانجام
====================
ادامه دارد؟
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.