این رسم جهان است که شود مرغِ همسایه غازِ تو
نوایِ آنکه در باغ نیست ؛ نغمه ای از سازِ تو
ای بشر چُنان غریب است این شیوه رفتاریَت
تاکنون کسی نگشوده حلقه ی این رازِ تو
تا که بینی مهرِ زیادی ؛ به ناگه سنگ میشود قلبِ تو
دگر هرگز نبیند کسی آن روزگارِ قبلِ تو
آبِ دوستدارت گِل میکنی ؛ بر رود دیگری پُل میزنی
بر چشم آنکه خواهان تو نیست بهرِ دیدنت ؛ ملتمس زُل میزنی
به دنبال یافتن برکه اش به هر بیشه تو سر میزنی
به هر درب به رویت بسته ای ؛ ذلیلانه در میزنی
خواستار آن کس که به تو زخم و نیشی زده
برای خواهانت ؛ آن گرگِ روبَه صفت که نقابِ میشی زده
عاقبت این است که نه عشق بر سرسراهت
نه آنکه برگزیدی مانده به پایت
از اینجا رانده و از آنجا هم مانده شوی
نیست جز کنج خموشِ ندامت ؛ یک دانه جایت
آنکه روز و شبش را با یاد تو چشم و دیده تَر می کند
عاقبت فکر از سر و مهر از دلش دَر می کند
یک روز تو هم لیلا شوی
آن لیلایی که عمر مانده ؛ بی مجنون روزگار سَر میکند
شعر : علیرضا دربندی
زیبااااست..