ققنوسِ اساطیر
ققنوسِ اساطیر منم، خسته و چالاک
تا پر بگشایم به شبِ تار چو پژواک
اندوه من این است که خاکستر و سرما
بردند ز جانِ شعلهی خورشید به خاشاک
اما من از آن آتشِ جان، شعله برآرم
تا برفکنم پردهی این سردی و کولاک
با بالِ شکسته، ولی از خاطره لبریز
میسازم از این درد، دوباره پرِ ادراک
در سینهی من سوگِ هزاران شبِ خاموش
پیچیده کنون هالهای از نالهی غمناک
در من نفسِ پیرِ جهاندیده هنوز است
فریادِ سکوتم چو میِ ناب زِ یک تاک
برگردم و از خاک، کنم پیکرِ تاریخ
تا زنده شود خاطرهی مردهی این خاک
در سینهی من آتشِ جاوید نهفته است
تا باز دمی بشنوم از شعلهی بیباک
فانوسِ شبِ گمشده در ظلمتِ دیرم
تابم به درخشش، به فراسوی دلِ پاک
با یادِ نیاکان به بلندی برم آواز
در ساحتِ تاریخ نهم پای بر افلاک
آغاز کنم فصلِ دگر در دلِ تاریخ
تا بشنود این قوم صدایم ز دلِ چاک
تا باز در آغاز شود قصهی خورشید
از آتشِ این دل، نه ز خاکسترِ نمناک
ققنوسِ اساطیرم و آتش زده شعرم
در مجمرِ دل، مرغِ سکوتم شده پَرنـاک
از مجموعه اشعار
پژواک فریاد🗣
📚دفتر اساطیر
سروده شده در ۲۷ اردیبهشتماه۴۰۴
پینوشت:✍️
این سروده، آتشدان اندیشهایست برخاسته از دل خاکستر قرون؛
پژواکیست از تاریخ خاموشیها و نغمهای برای برخاستن دوبارهی روح اساطیر.
ققنوسِ درون من، نمادِ آن روحِ خسته اما جانسخت است که از ژرفنای شبهای خاموش به آتش برمیخیزد.
این شعر، آغازِ طوماریست از پژواک اساطیر؛
بانگِ قبیلهای خاموش، نجوایی از استخوانهای سوخته،
و ندایی برای آنان که هنوز در دل شب، صدای خورشید را میجویند.
من، فرزندِ خاکی کهن، از تبار نیاکانِ خاموش،
با کلمات، خاک را جان دادم و با آتش دل، از سرمای قرون گذشتم
تا بگویم: هنوز در سینهی این قوم، شعلهای هست.
این شعر، نه مرثیهای برای گذشته،
بل حماسهای برای آینده است؛
آغازی برای برافروختن مشعل فراموششدگان،
و سفری دوباره به ژرفنای خاطره و ایمان.
درود برشما
بسیار عالی است