"بسمالله الرّحمن الرّحیم
به ذهنِ کنجکاوِ من دوباره می رسد ندا
چه می کنی در این سرا؟کجاست مقصدت کجا؟؟
زمین زمان مکان زبان بیان روان وزان جهان
قضا قدر خبر بشر نِما هوا صفا وفا
درونِ کهکشانی از مقوله ها معلّقم
بیا اِراده باز هم بِبر مرا از این فضا
مردّدم مردّدم میانِ عقل و وَهم و دل
هراس دارم اندکی که رو کنم به ناکجا!
زِ فرشِ پر غبارِ دل مصمّمم سفر کنم
به عرشِ فطرتم روم رِسَم به چشمه یِ بقا
سفر زِ مَبداِ خودم به مقصدِ وجودِ خود
سفر به سوی رازها سفر به عمقِ این سرا
سوار بر پرنده ای به نامِ فکر می شوم
به سوی علم می پرَم برای کشفِ ماجرا
خیال در کنارِ من نشسته حرف می زنَد
خیال می کند که هست امین و یار و هم صدا
هزار شبهه مُستقَر هزار راهِ پر خطر
فقط یکی شنیده ام که می رسد به آشنا
به دورِ خود تنیده ام هزار تارِ آرزو
زِ شهد و گُل رمیده ام زِ باغِ سبز و با صفا
امیرِ شهرِ باطنم همیشه حکم می کند
به رویِ چشمِ خود ببین امیرِ عشق و عقل را
در آینه نگاه کن تو قطره ای زِ بی کران
تو بهترین نشانه ای تو جلوه ای و رهنما
اسیرِ ماه چهره ام ریاضت است چاره ام
به لطفِ عشق می شوم زِ غصه ها رها رها
علی باقری
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید