دختری بود آرزو بر لب
چشم در راهو
حسرتی در قلب
وشبی آرزو در دلش به گل نشست
وهم چو زورقی سر گردان
رفتو در ته ی دهن ش
به گل نشست
قلبی از دور برای او تپید
پایی در تلاش دیدارش
خار ها را همی
به جان خرید
لب او ترانه ها می خواند
دلخوش آز انتطار دیدارش
راز او را گلی به شب گفت
قصه ش را بلبلی به شاخه خواند
مویه ش را شنید جغدی در شب
تا ابد به حال او تنها ماند
دل آسمان هم از غم ش تر گشت
اشک هایش به گونه زمین نشست
آرزویش را به گیسوی گل قاصد بست
تا رساند به شهر دلبندش
دختری بود آرزو بر لب
چشم در راهو
حسرتی در قلب
سال ها بگذشت
سال ها بگذشت آن دختر
قامتش از انتطار همی خم گشت
چهره ش در غبار غم فرسود
تار مویش با سپیدی دمخور شد
آرزو در دلش
چو تاکی خشک
شاخه هایش یکی یکی بشکست
جغدی از شاخه ی تنهایی
پر کشید به عمق شب پیوست
گل قاصد بی خبر
از ته کوچه ی خزان بازگشتو
آرام
بر سنگ گور دخترک نشست ....
با تشکر
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم