اگربازخنده بیاید
خنده ازلبهای جوانیم ،
افتاد و ناگه اشتباهاً رفت زیرِ پامو،
آنرا له اش کردم
چقدر بی دقتی کردم
خنده مُرد
کاش پِی اش را میگرفتم ،
درمانش میکردم
آنوقت بازهم ، لبم پُرخنده میشد
باقیِ جوانی ام را
حالا باید چه میکردم ؟
زندگیم را دور ازآن شیطون بلا ،
من طی اش کردم
اینهمه اخم را به نوعی ،
تبدیل به منطقش کردم
کدام منطق ؟
غرقه ام دریک مُشت افکارِ همه من دراوردی
خود را تبدیل به اَشک کردم
یکریز از چشمم چکیدم
شدم همچون ابر و باران
اما آبِ اشکِ شور،
به چه دردی میخورد جز غصه دراین صحرای دور ؟
شهرباصفای عشق را تبدیل ،
به دِه اش کردم
دِه را تبدیل به خانه
حالا هم درفکر تبدیلِ خانه ،
به گوری تاریک
راستی من با خودِ ارزشمندم چکارکردم ؟
منِ دیوانه این عمر را
ببین چگونه ابلهانه و بد ، طی اش کردم
اگر باز خنده بیاید ، بیفتد ازبین لبها ،
درهوا خواهم قاپیدش
یا دوباره خواهم چسباند به لبها ،
شاید هم ببینی آنرا ،
تبدیل ، به مِی اش کردم
بهمن بیدقی 1403/10/3
ارزشمند و زیباست
درود بر شما