دُرِّ مغبون⚪️
دُرّی خوشرنگِ رَخشان نیکرویی
به تابش او چونان آفتاب گویی
هزاران گُل عِذارش مُشتری بود
گِران اَختر زِ هر نوع اختری بود
به نزد دوستان بود یاری شفیق
بچشمِ دورونزدیک صافِ صدیق
لَبِش بالاله رویان رنگ و مانند
کِسان دل درگروی روی نهادند
نه دوستان را توان داغِ فراقش
که دشمَنَش گرفته هم رواقش
تمام همگنان هرروز به سویش
ببینندشایدآن رخشنده رویش
چنان این روزگاربرپای میرفت
به نزد دُرّ ولی غم زای میرفت
همه روزها برایش مثلِ هم بود
همه چیز داشت اما باز کم بود
برفت روزی به نزدِ دوستان ،او
از آن نهادِ نا قانع ، فزون جو
که من اینجا دگر نه جای گیرم
چرا که من از این تکرار سیرم
وداع کرد و بِرفت سوی دیاری
که شاید جستجوکردتازه یاری
بسازد روزوبخت خود به رنگی
نباشددر زمین ساکن به سنگی
برفت آهسته درجایی به غُربت
نبود آن جا برایش گوشه عُزلت
چنانکه خواست مدامش بِتکاپو
همی میکردبه آن اوضاع او،خو
ولی براو قضا چیزِ دگرخواست
نباشد او همیشه برمراد، راست
بلا شد روزي در دریا به صیاد
شُدش بر ماهیان و سنگ ،جلاد
فِکَند دامِ خودش را او به کِیدی
بسازد رزق و روزی را به قِیدی
بیفتاد ماهیان و دُرَ به دام اش
چنان آنروز به صیاد شدبِکامش
بگفت: از ماهیان طعام سازیم
وَبَردُرّهمچنین یک چاره خواهیم
گرفت آنها وآن وقت شد روانه
بَرَد چون گوهری آیا به خانه؟
کُند آن را به گوشوار کودکانه؟
و یا سازد از آن آویز ، زنانه؟
گَهی فکری چنین ،گه آن میکرد
رسیدبه یارِ خود که نان میکرد
بدادصید رابه دستِ آن عیالش
به دست دیگرش بنهاد لعالش
بگفت اورا از آنِ ماست ،امروز
زمانه بودش باما راست امروز
برفتم بهرِ ماهی ات به دریا
بِشُد هم ماهی هم دُرّ در یَدِ ما
چنین شدسرنوشتِ دُّرِ مغبون
شدش آخر برای غیر مقرون
ندانست قدرِخودراکُنجِ موطن
گرفتارشُدبه میل وخواهش تَن
شُد او آویزِ دستِ یارِ صیاد
بِبُرد روزهای آزادوخوشش باد
پی نوشت :این صرفا یک متن ادبی است
چون ویرایش نکردم
📝مریم عادلی
صبح ها وقت کم است .
سروده شما هم بلند بالا است
باید یک وقت دیگر بیایم و بخوانم