خورشید را بر دار خواهی دید
جنس مرا بیدار خواهی دید
زن بودنم را عار خواهی دید
« فُزتُ وَ ربِ الْدرد » از سر گیر
زن بودن تو جرم ِ سنگینت
حُسن تو در اجرای تمکینت
اِسمَع وَ اِفْهَمْ مشق ِ تلقینت
خود را کمی مردانه در بر گیر
چشم کبودت سرمه اندود و
مشتی که هم خواب ِ لبت بود و
لبخند ِ تلخ ِ تو غم آلود و
خود را مکن با گریه ها درگیر
نان تنورِ سینه ات سرد و
سرو ِ قد و بالای تو زرد و
همبستری با آلتِ درد و
بدبختی ات را باز از سر گیر
دردی ، خوشی را از دلم رانده
نعش ِ امیدم بر زمین مانده
بغضم نماز میّتش خوانده
از بام ِ ترست زودتر پر گیر
قلاده ای بر دوش ِ انگشتت
رد ِطناب و ترکه بر پشتت
خون می چکد از دامن ِ مشتت
پشت ِ نقاب ِ تازه سنگر گیر
در گریه و ماتم مکن اسراف
درز ِ غم و لبخند را بشکاف
پرواز کن از این قفس تا قاف
بال و پرت را از کبوتر گیر
لیلا شبی مردانگی آموخت
خاکستری زیر غمش می سوخت
چاک دهانش را خودش می دوخت
درّ گران از دیده ی تر گیر
درودتان گرامی
زیباوارزشمنداست
تندرست و شاد کام باشید