«آخرین بلوط»
ظهر است و هوا آفتابی،
ظهر تابستانی گرم و خشک.
بادی سوزنده و سوزان
لابهلای شاخههای شکستهام پیچیده.
صدایی آشنا
چون ناله،
فضای اطراف را پر کرده،
که هر بار،
آتش درونم را تازه میکند.
ریشههایم
در عمق خاک سرد،
غمگین و بیحاصل،
در جستجوی جرعهای از آب حیات،
اما
چشمهها خشکیده.
دستانم،
خالی از باران؛
تهی از زندگی.
یاد باد،
آن روزگاران یاد باد،
درختی بودم،
سرزنده،
سرسبز،
سهی،
پر از شکوفه،
پر از زندگی.
پرستوها بر شاخههایم
داشتند آشیانه.
سنجابی مهمان من بود.
خرگوشی زیر سایهام آرمیده.
دارکوبی بر روی بلندترین شاخهام نشسته.
اما اکنون،
قامتم خمیده،
برگهایم خزان زده؛
شکوفههایم پژمرده.
باد آنها را با خود میبرد،
به سوی سرنوشتی شوم.
در این سکوت تلخ،
که مرا دربر گرفته،
در این تنهایی بیانتها،
در این شب تاریک،
تنها ستارههای آسمان،
شاهد درد مناند.
نور کم رمقشان
چونان اشکی
که بر گونهای جاری شود،
بر برگهایم میافتد.
هر شب،
ماه با چهرهای غمگین
از میان ابرها سر بر میآورد،
همنشین من میشود.
همدم و همدرد من میشود.
گویا میداند
که این درد را پایانی نیست.
خاطرهی بهاری که گذشت،
هنوز در من زنده است،
آواز پرستوها،
سرسبزی و طراوت،
سرزندگی آن سنجاب،
در خاطرم مانده
اما هر روز
تکهای از آن
در غبار زمان گم میشود.
کمکم رنگ میبازد،
محو میشود.
و من،
در انتظار نسیمی
که شاید دوباره
طراوت را به شاخههایم بازگرداند،
نسیم میوزد،
لیک تنها گرد و غبار اندوه را
بر من مینشاند.
«هیچ»
سلام و درود
زیبا و گسترده اندیش
ولی غمنهاد و ناامیدمحتوا سرودید .
درخت تنومند زندگانی تان
دوباره با توکّل الهی و تلاشِ دوچندان سبز و پرثمربادآ🌲
سلامت و دلشاد و سربلندبمانید