«*سیاهگالش» آفاق بکر اسپیلی
خیال ابر نمایاند و برف می بارید
و ویشکای سراپرده های رویاکوه
به بالش مه، مثل ماه، می خوابید
سپیده بود که بوی شریف زربینان
به صومعه ی قلب نازکش میدوخت
به زادگاه دلش تاب تاب باران بود
و خواب به چشمان جادواَش، میسوخت
خراج یشم به ناز دهان نهان میکرد
و بوسه ی آیین خود ، به شب میداد
کبود و زرد، مجال همیشه ی غمها
به طالع تال ی وزین و سیمینزاد
به طاقه ی جانبوی جلگه ها نامیست
که زرمه ی خون، جان شاه_گیلانست
به لاف سبز جگن، بویه ی پریشانی
کجاست!؟ آتش چشم سوارکاری مست
ترانه های نگاهش، دژی پر از مینا
به هق هق باغی چپر_ تماشایی
شمیم فرخ چپلاییان شهریور!
به سختیِ هر تَاسیان تو می آیی..
برهنه، پوکی واتوره های شیطانست
به بوسه، پیرهن صلح سبز برگیریم
ژویر نور به مهتاب آسمان ریزیم
چو خاک بیفشاند عُمر ما، دیریم
.
.
.
به ساز غنچه سرخم، خروش فرداهاست
زجاج آبی صبحم، که کام شب نیلیست
پریوشانه ، دلم تکه های الماس است
به گاه همیشه، به عشق باید زیست......
ییلاق اسپیلی /بازنگاشت:شهریور 1403
*: محافظ افسانه ای رمه ها و چوپانان در شمال ایران
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
ز پهلوی زنی، نوری به بار آمد، ولی من نه
و مریم بود بر خاجی به دار آمد، ولی من نه
چه والازادگان از ابرشان تیز، سُر خوردند
سگی با ایزدش صاحب تبار آمد، ولی من نه
کریمی، دست مردُم گیر، تا مردی بیافزایی
که شاید خواجه ای، کو تاجدار آمد، ولی من نه
و هفتادو دو تن آغشته در خون خدا گشتند
که زلفان صبوری تابدار آید، ولی من نه
به فتوای مغان، از دوش ماران جام ها رویید
دریغا،،، قند قاجار انحصار آمد، ولی من نه..