دلبری را گشته ام عاشق چه حیرانم کند!
سرزمینی پُر بلا دارد که ویلانم کند
از تجلّای جمالش در دلم طوفانهاست
در تمنّای وصالش سوز درجانم کند
گاه گوید پیشم آ و گاه برگرد و برو
گاه اشکم را در آرد گاه خندانم کند
گاه نوکر میکند در درگهش گاهی غلام
گه امیر و گه وزیر و گاه سلطانم کند
با نگاهش جنت آرَد گاه چون غلمان و حور
گاه رو گردانَد آدم وار گریانم کند
موجها از غمزه اش خیزد اگر صد نوح هست
غرق گردد کشتی اش یارم چه طوفان هم کند
گه خلیل آسا مرا در آتشِ بابل کند
در منا گه مثلِ اسماعیل قربانم کند
گه مرا چون حضرتِ یعقوب گریانَد زیاد
گه چو یوسف این جهان را همچو زندانم کند
عاشقانِ حضرت یوسف بریدند دستشان
لیک این مه رو بُرد سر لاله بر خونم کند
گه مرا چون خضر در ظلمت دهد آبِ حیات
گاه با نوری چو موسی بُهت و نالانم کند
گاه بفرستد مرا در جنگ با فرعونیان
گه تو مدیَن بر شعیب ده سال چوپانم کند
گه دَمِ عیسی دهد یک دم حیاتم آورَد
گاه چون منصور اَناالحق گوی در دارم کند
گاه گوید صبر کن چند روز تمام است وعده ام
چند روزش بیش از صد سال دل خونم کند
گه کند مجنون مرا نازم کند لیلی مثال
گه چو فرهاد صخره ها کندانَد از جانم کند
یک نگاهی با محبت کرد دینم را گرفت
کرده طغیان ماه رو، کافر چو صَنعانم کند
نه دهد راهم نه گوید رُو نه عذرم را قبول
کِیف شده کِیف خودش هرچه خوش است آنم کند
دست بر گیر این دلم را در رضای حق نگار
دردِ هجرانِ تو دل را لخته بر خونم کند
تا نبیند کس نداند من چه جور زندانی ام
مثلِ زنجیری به گردن زلفش افشانم کند
تا که این دل سِیر خواهد در مُقوِّس ابروان
چشمهایت همچو تیری ضربه بر جانم کند
نازنینا با ترحُّم کن علاجِ دردِ من
تشنه ی وصلم دِه آبم، سوز بریانم کند
داری افزون عاشقانی خویشتن انصاف کن
عشقِ تو مارا چو مجنون نا به سامانم کند
(الهام گرفته ازشعر ترکی عارف بزرگ ملا آقاجان)
(۱۵۶//۱۴۰۳/۰۵/۰۴)
درودبرشما برادرخوبم
زیباولطیف ودلنشین بود