سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 6 مهر 1403
    24 ربيع الأول 1446
      Friday 27 Sep 2024
      • روز جهاني جهانگردي
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      جمعه ۶ مهر

      هفت غزل

      شعری از

      سيد عبدالحميد ضيايي

      از دفتر شعرناب نوع شعر غزل

      ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۴۹ شماره ثبت ۱۳۰۶۲
        بازدید : ۱۲۲۲   |    نظرات : ۲۴

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر سيد عبدالحميد ضيايي

      ناامیدان را ...
       
      ميراث هر عشقي، به جز اندوهيادي نيست
      دير است ديگر، فرصتِ هيچ اعتمادي نيست
       
      خو كن به زخم ات؛  زخم ِ بي بهبودِ  دانایی
      زخم پلنگ است این و جز مرگ اش ضَمادي نيست
       
      در چاه ِ تن  پوسيده ام، كو ريسماني تا
      خود را بياويزم از آن، وقتي شغادي نيست
       
      ما پرسشي بي پاسخ از گهواره تا گوريم
      در اين كوير خسته، ابري نيست، بادي نيست
       
      بي هيچ ترسي، هر چه مي خواهد دلت، اي عشق!
      بر ما  ستم كن، نااُميدان را معادي نيست....
       
      -------------------------------------------
       
      سوره ی گمراهی
       
      گُناهی مُستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت
      اگر بگذارد این زیبایی ِ کافر/ مُسلمانت
       
      من از سجّاده ها  و جاده ها،  بسیار می ترسم
      بخوان یک سوره از گمراهی ِ گیسوی  حیرانت
       
      ببین! کاهن شدم، کولی وَش و آواره، تا خطّی
      بخوانم،یا مگر خطّی شوم در وهم ِ فنجانت
       
      دوباره پرچم ِ سرخ ِ دلم در باد می رقصد
      دوباره هق هقی گُم،  در فراموشای ِ تهرانت ...
       
      رهایی، قصّه بود، ای ماهیِ تُنگِ بلورِ شب!
      مبادا در فریبِ تُنگِ دریا گُم شود جانت
       
      -------------------------------------------
       
      هر كه آمد ..
       
      شعر هم باعث نشد زیبا ببینی این جهان را
      یا نگردانی به دشنامی دگر چرخ زبان را
       
      چون کلافِ مارِ زخمی ، دیده ای با دیده ی تر
      خوابِ تردیدِ رسولان  و جُذامِ مُردگان  را
       
      هرچه بود  از دور زیبا بود و تو بیهوده  گشتی
       در پییک جرعه زیبایی، زمین و آسمان را
       
      گریه کن دلتنگیِ  هفتاد پشتِ آدمی را
      عاقبت بر باد خواهد داد، غم، این دودمان را
       
      هر که آمد، قصه ای از نان و آزادی به هم بافت
      هر  که آمد، تیرِ آرش را، درفشِ کاویان را...
       
      قصه ای، نه! شوخیِ تلخی ست دوزخ، پیش چشم ات
      تو، تو که عمری  عذابِ زیستن  با دیگران را ...
       
      -------------------------------------
       
      وقتی نباشی ...
       
      دلتنگ و ویران، در خیابان های ِ بی تو
      می گریم امشب زیر ِ باران های ِ بی تو
       
      وقتی نباشی، دهلی و تهران و لندن
      فرقی ندارد نام ِ زندان های ِ بی تو
       
      نه عشق، نه دیدار و دوری، نه همین شعر
      بیهوده بود و یاوه ، درمان های ِ بی تو
       
      چون جاده ها در پیچ و تابی تلخ گم شد
      ای ناگهانِ کهنه!  پایان های ِ بی تو
       
      من امتداد ِ زوزه ی گرگی غریب ام
      در بُرده جان ، از آن زمستان های ِ بی تو
       
      با  زخم هایم  مهربان تر باش ای مرگ !
      امشب که در راه است توفان های ِ بی تو ...
      ----------------------------------------------
       
       سهم ما از سفره ی شب
       
      پرسشی اندوهگینتر  شد،  جوابِ  زندگي
      كيست در وهم ِ جهان، بيدارخوابِ  زندگي؟
       
      وقتِ بازي، كاش گهگاهي تماشاگر شوي
      تا درنگِ گريه باشي در شتابِ زندگي
       
      سهمِ ما از سفره ي شب، نانِ  خون آلوده ای ست
      سيرمان كرده ز جان، نان و شرابِ زندگي
       
      اندكي با خود صميمي باش، اي هيچِ غريب!
      گم شده زيبايي ات  پشتِ نقابِ زندگي
       
      درنورديده عدم را عطرِ دلتنگي ، بپرس
      كِي،كجا، كوتاه مي آيد جنابِ زندگي ؟!
       
      آدمي شايد همانا حسرتِ بي مرگي است
      اشتياقِ زنده بودن، در غيابِ زندگي ...
       
      ------------------------------------------
       
      غزل تردید
       
      جرعه اي از جسم خود، در جام ِ جان ِ من بريز
      بيكران ِ خويش را، در بازوان ِ من بريز
       
      تلخ و تاريك است بي تو استخوان هايِ تنم
      زان  مَي ِ روشن، كمي در استكان ِ من بريز
       
      بس كن اين زيباييِ  بيهوده و بي عشق را
      قدري اندوهِ  زليخا، در نهان ِ من بريز
       
      خسته ام از اين قوافي، اين غزل ها، اين سكون
      يك دو عشوه طرح ِ نو ، در داستان ِ من بريز
       
      ای  زبانِ سرخ ! کو آن جرأتِ سقراطی ات ؟
      جرعه یی دیوانگی در شوکرانِ من بریز
       
      جفت  شش، همبازیِ تردیدم؛ ای آس ِیقین !
      تاسِ آخر را  تو  بر نطع ِ زبان ِ من بریز ...
       
       
      ------------------------------------------------
      بي تو ...
       
      پُر مي كني جايِ مرا با ديگران،  بي من
      بيهوده مي گويم : كمي ديگر بمان بي من !
       
      تو شوخي ات گل مي كند؛  با گريه  مي گويي
      روزي  ز حركت  باز مي مانَد  زمان بي من
       
      توفيرِ چنداني ندارد اين كه مي چرخد
      دورِ كه ؟ يا تا كي؟ زمين و آسمان بي من
       
      در جاده جز بارانِ تنهايي رفيقي نيست
      گاهي كه مي پرسي : مگر اين كاروان بي من ...؟
       
      سهم من از وهمِ ازل،  شايد غزل باشد
      حالا چه فرقي مي كند  اين كه جهان بي من ...
       
       
      ۰
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2