ماجرای کلاه
مترسک کلاهش را باد بُرد
انداخت آنرا به جایی که ،
رد میشد آدم ، گاه گاهی
ازاو مانْد تنها ، یک آدمک کاهی
پسری یتیم و آواره ،
رد میشد ازآنجا و کشید آهی
چشمش به کلاهک خورد
آن کلاهِ تقدیر بود
همین حالاش هم ، نداشتنش دیر بود
درجامعه ای که ، کلاه مُد بود
اقتصاد آن جامعه بر پایه ی برداشتن و گذاشتن کلاه و،
قیل و قال های مرغان و، صدای قدقد بود
پسرک کلاه را با دست گرفت بر سر،
تا باد آنرا نبَرَد
کلاه بود درآن جامعه ، به نوعی پایه و اساسِ آگاهی
ادامه داد راهش را ، درمیان آن باد سحرگاهی
شبیه تام سایر شده بود
یارسفرش ، دعایش بود با رَبّ
خوبست بریک گرسنه ، قندِ شیرینِ توکل و،
یکریز، مک زدن زآن یک حَبّ
هرمکانی بود بهر خدای خوبش درگاهی
خدای مهربان یکریز او را میدید
آزمون انسان چقدر مشکل بود
اما پس ازهر آزمون ،
چهره ی مؤفقیت خوشگل بود
خدا میخواست پسر به روی پاهاش دوام آرَد
تا رسد ز آنهمه فقر، به جاهی
چشم پسرک تیز بود
زمین دنیا بس لیز بود
یکبار که به چاله ای بد ، او افتاد
تیزبینی اش میگفت مواظب باش !
در راهی که میرسد به ماوراء ، چه بسیارهست چاهی
سربه هواست افتد به چاله و چاه
آری خواهی نخواهی
پسرک بود ، بچه ای سرِ راهی
گرچه بی کس تر از بی کس بود ،
اما با یاد خداوندش ،
با کس تر از با کس بود
اما تیزبینی بدردش میخورْد ،
چون دنیای دُور و بَرش ناکس بود
برآسمان یتیمی اش هزار کرکس بود
بچه خرگوشی را دید
اوهم انگار یتیم بود چون او
انسی یافتند باهم
پسر درسیرکِ دنیا یه ساحر شد
هروقت او خواست ،
خرگوش ز اعماق آن کلاه ، ظاهرشد
مردم آن سه بانمک را بسیار دوست داشتند
دنیا دنیای خواستن بود
اوهم یه فرد ساعی
ذره ذره او رفت بسوی ،
عکس روی جلد و، تیتر اول مجلات فکاهی
مردم بودند و طنزهایش و یکریز قاه قاهی
روح مردم از او شاد بود و،
حتی عکسش رفت ، روی قوطیِ چایی
یک دخترک زیبا ،
به او رسید وگفت پسر تو چقدر ماهی !
به دستش یک تُنگ بلورین بود
وول میخورد به درون تُنگِ کوچکش ماهی
اما پسرک نرفت ، به جاده های واهی
او لبریز ز تقوا بود
اسم دخترک : معصوم
ازماجرای کلاه تا عشق ،
یک جوانی طول کشید با آن رخساره ی مظلوم
اما ،
همان شد یک مسیرخوب ،
ز بهرِ خلیفه شدن و،
اوج و موجِ شهنشاهی
بهمن بیدقی 1403/3/16
بسیار عالی سرودید واقعا لذت بردم آفرین ها