مثل توپ پینگ پنگ
خسته ازخودم ، دنیام و،
شادِ شاد از ماوراء
میروم بسوی ، شاهِ باورام
میروم با اتوبوسی بی هوس
بین اینهمه یکریز مسافرا
که همه شون میروند ، سوی ماوراء
خسته ازخورشیدِ اعتیاد ،
که مثل توپ پینگ پنگ ،
به ضربِ راکتی که هست ، سربه مُهرِ انقیاد ،
هی میرود ،
درمسیرِجاده های ، باخترا و خاورا
خبری نیست دگر ز خاویار
شده قیمتش چو الماس سیاه
همین دنیامون چو ماهی خاویار ،
آبستن ماجراهایی بسیار گرانست
میروم بسوی آن داور اعظم
که آبی گرم نشد ، دراین دنیا ز دیوان عدالت و،
اینهمه به اصطلاح دادستان ها و، قاضیا و داورا
یکعمر ز دست همین دیوهای عدالت ،
شده بودم زابراه
حالا با حالی روبراه ،
میروم سوی ماوراء
تا با خیالی آسوده و راحت ،
عدالت را به تماشا بنشینم
که حتی اگر درآتش نشینم ،
لااقل میدانم که قاضیِ آنجا ، به راستی عادلست
لااقل میدانم که دیگر،
وول نمیخورم و گول نمیخورم ،
میان اینهمه ، شرک و چرکِ کافرا
که درود و صد درود ، برهمه نام آورا
ای درود و بیشمار درود ،
به آن یکتا یارِ بی یاورا
بهمن بیدقی 1402/11/26
درودبرشما جناب بیدقی
زیباقلم زدید