ضامن آهو
یه روزی تو دشت و صحرا
میونِ جنگل و نَهرا
یه شکارچی با کمونِش
به کمین نشسته بودِش
که یهو یه دونه آهو
به دور از غم و هَیاهو
بی خبر زِ جورِ صیاد
توی دامِ صیاد افتاد
یه آقای مهربونی
با یه قلبِ آسمونی
تا که دید آهو اسیره
داره از غُصِّه میمیره
جلو اومد و به صیاد
پولی واسه ی خرید داد
واسه ی خریدِ آهو
برای رهاییِ او
ولی صیاد نَپذیرفت
به آقای مهربون گفت
که به فکرِ مُشک و بوشَم
آهو رو نمی فُروشم
آهو با زَبونِ قلبِش
با غم و غُصِّه تو حرفش
به آقا با چشمِ گِریون
گفت و با صدای لَرزون
که آقا یه مادرم من
یه کاری کُن قبلِ رفتن
بچه هام چشم انتظارن
بدونِ من بیقَرارن
تو خونه گُرسنه هستن
یه گوشه الان نِشستن
آقا گفت به مردِ صیاد
میشه این اجازه رو داد
که این آهو بِره خونه
پیشِ بچه هاش بِمونه
بچه ها غذا که خوردن
آهو بَرمیگرده فوراً
ولی صیاد نَپذیرفت
همون حرفِ قبلی رو گفت
آقا گفت به اون شکارچی
اگه ضامِنِش بِشَم چی ؟
حرفِ من حرفِ یه مَرده
آهو میره بر میگرده
آقا اون لحظه بِفَرمود
آهو جون برو بیا زود
آهو رفت تا اون وَرِ دَشت
غذاشون و داد و برگشت
مردِ صیاد با تَعَجُب
بدونِ غرور ، تَعَصُب
رو به آقا کرد و پُرسید
آقا جون شما کی هستید ؟
آقا گفت با مهربونی
به شما میگم بدونی
من امامِ هَشتُمینم
من امام رضای دینم
تا شنید این حرف و اون مَرد
آهو رو سریع رها کرد
آهو گفت با شادِمانی
آقا جون چه مهربانی
به خدا تو کُلِ هستی
مهربون ترین تو هستی
شاعر : علیرضا قاسمی
یاضامن آهو
امام رئوف علیه السلام