تیرباران کن مرا
دلبری کردی برایم تو مَهانه
دل ربودی زمنِ خاک ، با بهانه
گفتم مارموزشوم به مکری سرخوش ،
روبهانه
ولی گرفتارت شدم من بی بهانه
عشقم سوی دلبریت ،
شوقش را چون سورتمه می رانْد
گاهی بر اسبی ، بسانِ یورتمه می رانْد
حتی آن لشکرِ نفْس اش را ، میراند
حالا پاهای پُراز شورَش را سویت میدوانه
عشقت زیباست
رنگِ خون دارد عشقت
پُراز عشرت
با آنهمه عشوه ت
گرچه سربسته است اما ،
هیچگاه نبوده بسانِ هندوانه
به دستت یک کمانه
تیرباران کن مرا !
به ضربِ ناوکِ مژگانِ زیبات
لذتی دارد شکارشدن به دستت
من به یکریز، کندنِ خاکِ وجودم ،
میزنم جوانه
روح پیرمن ، هنوزهم جوانه
هرچه میخواهی بگو !
بی شک حرف راست همانه
اگر رسوا خواهی ام ، شَوم رسوای زمانه
اگرخواهی آسمانی شوم منهم ،
شوم مشتاقِ سمانه
درمیان اینهمه رؤیای شبانه ،
هیچوقت کابوس نبوده است برایم ،
شعله های عشق و، آنهمه زبانه
هنوزطعم بوسه های نعماتت ،
روی این لبانه
چقدرآشکارست عشقم ،
گرچه درظاهر نهانه
بهمن بیدقی 1402/12/28