بین اینهمه شعور
ازفردوسی گذشتم و، رفتم بسوی حافظ
آنطرفتر، رسیدم به تقاطعِ سعدی
راهم پیچ واپیچ میشد و در راهم ،
به شاعران دیگرهم رسیدم مثل صائب
با آنهمه مصائب
نشانشان را ز روی دیوارمیخواندم و،
میرفتم بسوی اندیشمندانِ بعدی
مبارزین هم برام سوژه شده بودند
مدت مدیدی درمیدانِ نبرد امام حسین مکث کردم
گازشو گرفتم وظاهراً رفتم بالاتر
ولی حقیقتاً میرفتم بسوی پائین تر
رفتم بسوی مُریدِ امام حسین ، گاندی
اینها وهمه آنهایی را که اسمشان را عنوان نکردم ،
برایم بودند ، بنوعی منادی
به خود گفتم اینهمه مکث ات ،
درمیان اینهمه نام آورچیست ؟
چرا دربین تجمع اینهمه بانیِ شعور،
حالا به اینگونه سرگشته ، سرِجای خویش ماندی ؟
عیب درماشین من نبود ،
عیب درخود من بود
تنها حُسن ام این بود که نبودم درهیچ باندی
به خود گفتم :
اینهمه شعور را ازنزدیک دیدی
معایب ات آنوقتی شروع شد که ،
افکارِ چپندرقیچی ات را ،
در ذهنِ چپ وچول ات تپاندی
بین اینهمه راه ، اپلیکیشنِ نشان را که داشتی ،
چرا پس هنوز به مقصد نرسیدی ؟
شاید اسماء راه را اشتباه خواندی !
نشان که تقصیری نداشت ، تو بودی اشتباه راندی
به خود گفتم :
اِی افندی !
خود را گاه ،
به خاک گرم نشاندی
افکار سَمی ات گاه ،
به تلخیِ وحشتناکی گرائید
به خالقم گفتم :
عذرم را بپذیر،
عیب درخود من بود
وگرنه تو که شیرین تر از قندی
حتی به کوه نگریستم و گفتم :
تو هم که شبیهِ کله قندی
به خود آمدم و، به خود گفتم :
هرچه زودتر، برو بسوی خانه
برفِ اندیشه های سرد هم که شروع شد
زنجیرِچرخ هم که نداری ،
اگر نجُنبی ،
خواهی دید ،
تا نمیدانم کِی ،
اینجا درحالِ سگ لرزه ، ماندی !
بهمن بیدقی 1403/1/24
شاعر واستادفرزانه
پر احساس
زیبا ولطیف
هزاران
درود برشما