شنبه ۱۳ بهمن
ولوله جادو شعری از بهمن بیدقی
از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۵ فروردين ۱۴۰۳ ۰۷:۰۷ شماره ثبت ۱۲۸۶۸۳
بازدید : ۸۳ | نظرات : ۴
|
آخرین اشعار ناب بهمن بیدقی
|
ولوله جادو
آنقدرحرف زد ،
مخ ام را خورد
مرا به کابوسِ ولوله جادو برد
یکریز میداد اُرد
یادِ تخته گوشت افتادم و،
گوشتهای خُرد
روحم ریزریز شده بود
آماده برای قرمه و قیمه
آخر اینهمه حرف زدن ،
یعنی قدم زدن ، درجایگاهی تُرد
کِی پس عاقل میشود آدم ؟
کِی پس میپَرَد آدمی ،
زینهمه خواب و چُرت ؟
به خود گفتم :
همان بِهْ که دُردی کشِ میخانه باشم و،
مشغول به بازی بازی با دُرد
آنقدرحرف زد که روحم ،
تعارف که نداریم ،
افسرد
اما او هنوز حرف میزد
چشمانم سیاهی میرفت
دیگر دهانی را می دیدم ،
که بازوبسته میشود ولی ،
صدایی را نمی شنیدم
رویم نمیشد بگویم ،
بس است دیگر حرف
سرم گیج رفت وباقی اش را نفهمیدم
جسمم اینجا بود اما ،
روحم انگار مُرد
بهمن بیدقی 1402/12/24
|
نقدها و نظرات
|
با سلام و عرض ارادت آقای اکرمی بزرگوار سپاس بیکران از مهر بیکرانتان شاد باشید | |
|
با سلام و عرض ارادت آقای میرزادوست بزرگوار سپاس بیکران از مهر بیکرانتان شاد باشید | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
زیباست و جالب