در زدم و گفت بگو کیستی ؟
آدمِ این دور و ورا نیستی
گفتمش آشفته ی کوی تو ام
شیفته و عاشق روی تو ام
گفت برو لایق من نیستی
از تهِ دل، عاشق من نیستی
واله و دلباخته ام نیستی
آنچه که من ساخته ام نیستی
عاشقم از خویش ندارد خبر
خوف ندارد ز بلا و خطر
برده ی نفس و هوس و نام نیست
در رهِ دنیا به پیِ کام نیست
خاطی و بدکار و ستمکار نیست
بر گنه خویش هوادار نیست،،
گوش بکن بنده ی گمراه من
ناله بر افروز به درگاه من
بر درم این مرتبه از دل بیا
با قدمِ توبه ی کامل بیا
پیش بیا، بین که چها می کنم
من کرمِ خویش صدا می کنم
سوی تو انفاق و عطا می کنم
از رده ی خلق سوا می کنم
می کِشمت ناحیه ی راه خویش
می کنمت محرم درگاه خویش،،
اشرفِ مخلوق، خدا را بخوان
قدرِ زرِ منزلتت را بدان
خلق نمودم دو جهانی به تو
سایه ی طوبی و جنانی به تو
از نفسم روح و روانی به تو
رحمت بی حدّ و کرانی به تو
عشق خودم را به تو بخشیده ام
زین هنرِ صنع تو بالیده ام
بینِ مَلَک، فخر و مباهاتمی
وقت اذان همدمِ ساعاتمی
از در ابلیس دلت دور شو
زاده ی انوار منی، نور شو
روی تو باز است حسابی دگر
خیز و مهیّا شو به راه سفر
پر کن از اخلاصِ عمل، بارِ خویش
تا که ببینی تو مرا یارِ خویش
با احترام: مرتضی میرزادوست
پ ن: یاد شاعر فقید استاد معینی کرمانشاهی گرامی باد
در زدم و گفت کیست، گفتمش ای دوست، دوست
گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست، دوست
گفت اگر دوستی! از چه در این پوستی ؟
دوست که در پوست نیست! گفتمش ای دوست، دوست
گفت در آن آب و گِل، دیده ام از دور دل
او به چه امّید زیست؟ گفتمش ای دوست، دوست
گفتمش این هم دمی است، گفت عجب عالمی است
ساقی بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست
در چو به رویم گشود، جمله ی بود و نبود
دیدم و دیدم یکی است، گفتمش ای دوست، دوست!
« معینی کرمانشاهی »
عارفانه ای زیباست
روح مرحوم استاد معینی کرمانشاهی شاد