مانده بودم منتظر ، در صندلیِ ایستگاه
ناگهان دیدم کسی ، برداشته از سر کلاه
یک قدم آمد سلامی و به آرامی نشست
مقصدش با من ، یکی بود آخرِ آن چارراه
ساعتی میخِ دو چشم هم شدیم اما فقط
او نگاه و من نگاه و ، او نگاه و من نگاه !
چند لحظه بعد آمد ، پیش پامان آن قطار
من به سمت واگن و گفت او تویی مانند ماه
صورتم از شرم خیس و دست و پایم بی رمق
قلب من هُری از این حرفش زمین افتاد آه !
لا به لای آن شلوغی فکر و ذکرش پیشِ من
بی قراری های او ، با هر نگاهِ ، گاه گاه
چشمکی زد ناگهان ، افتاد کیفم زیر پا !
خم شدم بردارمش خندید با من قاه قاه
گفتگو کردیم و حسش را برایم فاش کرد
گفتم او را دوست دارم بی خطا و بی گناه
قلبش از شادی میان سینه پشتک میزد و؛
فصلِ وصلِ ما عروسِ سال ، یعنی مهرماه
خانواده ، دوستانم ، آشنایان و همه ؛
حاضرینِ محضر و بر عقد پاک ما گواه
تا سحر خندان و رقصان آن شب زیبای ما
من شدم شهزادهٔ او ، او برایم پادشاه !
لحظه ای زیباتر از آن ساعت و آن شب نبود
شانه اش امنیتی آرام بود و ، تکیه گاه !
خانه ای کوچک بنا کردیم و عشق آغاز شد
این چنین آغاز شد آن ارتباطات مباح
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و دلنشین بود
مبارک باشد انشالله
امید بخش