مردم شهرخبردار شوید...
امشب از شهر شما خواهم رفت
آخرین ناله ی دلتنگی من!
گوش دهید...
یادتان هست!
به من انگ جنون می بستید؟
دیگر آسوده شوید
لحظه ی مرگ منِ مجنون است..
بعد این از گذرم نیست خبر
شّر من از سرتان کم گردید
دیگر از ناله من نیست اثر...
شهرتان خالی از
آوای زن تنها شد
زیر تابوت نگویید به من
وای بر بی کسی اش..
تلخی حرفِ پر از رنگ شما
روح آزرده وسنگین مراموزون است..
اینقَدر بر سر من بی کسی ام را نزنید
بخدا می شنوم....
باز هم زخم زبان دل بی مهر شما
آتشش می زنید هربار تن رنجورم
بس کنید این همه افسوس دروغ
دست بردارید از سر این پیکره ی مظلومم
گر چه دل مُرده، ولی دل خون است
جای من هیچ کسی نیست و نیست
بهتر این است که خاموش شدم
اشک هم راحت و آسوده بشد
دل بیچاره به چشمان خودم مدیون است..
مادری نیست که شیون بکند مرگم را
سینه را چاک دهد
گریه زاری بکند از سبب
مرگ جگر گوشه ی خویش
بعد باسوز لالایی خود
جسم بی روح مرا
در بغل خاک نهد...
درد بی مادری هم
روی دلم افزون است
آه..
چه غریبانه شده تدفینم
دلم بر احوال دلم میسوزد
که به دست چه کسی گشت
به خاک..
که غم انگیز ترین قسمت من اکنون است...
بگذارید مرا بر گردید
مردم شهر !
خداحافظتان
روی قبرم بنویسید فقط نام مرا
شاید از روی جفا گذر یار
به اینجا افتد...
تا بفهمد که در این گورستان
چه غریبانه تنم مدفون است..
کاش باور بکند
زیر این سنگ سیاه
که هنوزم به آویختن از دامانش
دست ها از کفنم بیرون است
سلام بر همگی اهالی شعر ناب
*این شعر برای روزهای نخستین قلم به دست گرفتنم بوده
چندین سال قبل،شاید فراتر از خیلی ایراد داشته باشد
متشکرم از نگاه پر مهرتان
سلاملار اولسون آبجی همتبارم
چقدررر تلخ بود و ملموس و ظریفاندیش
امیدوارم شادی سراغت بیاید با سبدی از لبخندهای برآورده شده از حاجات و آرزوهای دلِ مهربانتان به دور از ملال های رنگارنگِ دنیای بی انصاف
شعر زیبایت مرا یادآور شعر زنده یاد خانم فروغ فرخ زاد بود : که او نیز جان برلب شده بود از دست دوست و دشمن و دنیای نازیبای آدمها و نوشته بود :
می رَوَم خسته و افسرده و زار
سویِ منزلگهِ ویرانه ی خویش
به خدا می بَرَم از شهرِ شما
دلِ شوریده و دیوانه ی خویش
تابوده همین بوده و دنیا قَسیّ القَلب و نمکنشناس است عزیزخواهر نازنینم
چه می شود جز بی خیالبودن پس بی خیال
این دلگویه ام جهت همکلامی شعر زیبایتانبانو جان :
یک روز ِ سرد ِ پاییز ... می کوچَم از تبِستان
تنها به سوی ِ دریا ... غرق ِ نسیم و باران
آن روز از رهـــایی .... چونان سـپیـددُرنــــــا
هفتی قلم زنانم ....... بر لوح ِ آسـمـــان ها
دیگر نه نام و ننگی ........ دیگر نه نان و سنگی
پَر می کشم ازین جا .... غمخـانه ی کُـلنـــگی
در آرزوی آن روز .... هــــر لحظـــه در طلبگاه
صد ارمغان ِ بودن ... زنبیل ِ پُـــــر... من و راه ...
یـــا آن که کـــوزه ی صـبـر ...بر دوش ِ دختر ِ دل
تــا سَلسَبیل ِ خنده ... هر گــام گــر چــه بر گِــل
من می روم چــو دُرنـــا ... یـــا دختر ِ سبوحــآ
یا همچو عُـمــر هـر دَم .... تـــا پیشگــاه ِ عُقبی
سَرمنزل ِ نخستین ! سویَت کدام جـــاده ست ؟ ؟
کـــوهِ خمـــوش ... دیــده .. بر گـــام ِ یَـــم نهاده ست .
بااحترام خواهر کوچکتان
طاهره حسین زاده(کوهواره)
🌿🌼🍂🌿🌼🍂🌿🌼
در پناه یگانه خدای مهر و عشق و لبخند