مرا به خانه ام ببر
" مرا به خانه ام ببر" !
ای مرگی که هردَم ، هستم به انتظار
هِی تابلو میکِشم ز تو
با تِم و فکری ، که هست ز انتزاع
طرحهای انتزاعی ام ،
ردی ست زاین تصوراتِ توودرتوو و سردرگم
مرا درآر ز انتظار !
منم غلامی خانه زاد
اربابی چون او از سرم ، خیلی زیادست میدانم
به امرش گشته ام کنون ، یک فرخ زاد
بدونِ هیچ لیاقتی ، شدم دراین دنیای راز، یک فرح زاد
ازهمان وقتِ خلق شدن ،
من بودم و این اتصال
دلم گیره به ساحتش
مستم ز اینهمه ، یکریز انتظام و، التزام
هستم دمادم درمیانِ موجهای التجاء
دلم گرفته زین فراق
کجا و کِی رِسَم به یکریزِ فراغ ،
به آن سرا و احتشام ؟
حالم نیاز دارد به سالها گفتگو
اما گفتم حالِ خود را به اختصار
بهرِ رسیدنِ به او،
منم ز کفر و شرک او،
دائم به حالِ انزجار
مرا به خانه ام ببر !
هستم به حالِ انفجار
اینکه دراین حوالی پرسه میزنم ،
چونکه هستم به بودنم دراین سرای پُراز راز، ولله ناچار
کاش پرنده بودم تا ، بالم به فریاد میرسید
تا برسم به نورش و، آنهمه یکریز انسجام
لبی زنم به لبِ جام
آئینه ی بختم شکسته انگاری ،
دگرمنم به ذهنِ آئینه ی خود ،
یه طرحِ انتزاعی و شلوغ با کلی انکسار
بهمن بیدقی 1402/9/17
زیبا بود و البته تلخ
" مرا به خانه ام ببر" !
ای مرگی که هردَم ، هستم به انتظار