از بین دوستان زیادی که دارم...
سوالی از بلوط برایم پیش آمد!
آن درخت کهنسال
سالهاست مرا میشناسد
ده سالیست...
به من و خانواده ام پناه داده
درود بر معرفتش...
نان و آشیانه مان را تامین میکند
هر چقدر از مهربانی اش بگویم...
کم گفتم
من سنجابی غمگینم!
چون همسرم بی وفابود!
من و سه بچه مان را جاگذاشتُ رفت...
درست موقعی که بچه هایم شیرخواره بودند...
باهر تلخی و کمُ کسریُ
به این رو بندازُ
به آن رو بنداز...
بچه ها را بزرگ کردم
من نه توانسته ام همسرم را فراموش کنم...
نه ببخشمش!
از بلوط پرسیدم...
تو هرسال برگ های خام و بی تجربه را میگیری
طلایی شان می کنی
از سال های طولانی عمرت...
برایشان داستان ها تعریف می کنی
از وجودت باارزشت به آن ها تقدیم میکنی
آنان که نامردو بی وفایند...
هرسال زمستان...
تنهایت میگذارندُ
تو باید در تنهایی
در آن سوز، بسازی...
درست زمانی که وجودشان را میخواهی...
زمانی که باید باشندُ نیستند
چرا سال بعد دوباره به آن ها فرصت رویش میدهی؟
بلوط کهنسال دستی بر سر بچه هایم کشیدُ
جوابم را با سوال داد!
گفت همسرت اگربازگردد و بگوید پشیمان است...
فرصت دوباره به او نمیدهی؟
کمی که فکر کردم...
دیدم واقعا نمیتوانم نبخشمش
کاش برگردد...!
عاشقِ بیچاره...
همه چیز را میبیند
همه چیزرا میداند
باز هم میبخشد...
درودبرشما