ناگهان من ماندهام در گوشه این قلب خویش
دیدمت اما ندیدم هیچ در دنیای خویش
تا بدانم که در این جام حقیقت چه کسی است
تا بدانم که در این پرده خلقت چه کسی است
بی پناهم بیم دارم که پناهم را نیابم
آن کمال با جلال لا یزالم را نیابم
من اگر حالی نماند من اگر جانی نماند چه کنم
من اگر شوقی نماند من اگر شوری نماند چه کنم
بی تو من کورترین آدم این گور شدم
بی تو من در غم تنهایی خود مور شدم
محتاجم به رکوعت به سجودت به نگاهت
محتاجم به طلوعت به وجودت به پناهت
خسته از جستن تو بودم و گشت تیره جهانم
مهربانا دست من گیر که دگر من نتوانم
در تلاطم های هستی و در این دیوان مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
همتای دلی که این جهان بی تو نیرزد بر هیچ
محیای منی که گشته جانم به فدایت در هیچ
در پی جستن تو رفتم و رفتم اما
در پی بودن تو گشتم و گشتم اما
من ندانستم که تو همراه وجودم هستی
من ندانستم که تو همراز جهانم هستی
من ندانسته دوباره ره خود گم کردم
من ندانسته تو را باز قضاوت کردم
(بماند به یادگار از کلاس ۱۲۷۱ انسانی)
(عذرخواهم که چندخطی بیشتر وقتتون رو میگیرم اما لازم میدونم ذکر کنم...این چند خط بالا نتیجه تفکر مشترک جمع زیادی از افراد کلاسمه...اصرار داشتیم در جایی ثبت بشه نه برای اینکه معتقدیم کار درخشانی انجام دادیم بلکه برای این خواستیم یک جا بمونه تا بتونیم همیشه بهش رجوع کنیم و خودمون رو به یاد بیاریم...اسم های زیادی وجود داره که دوست دارم نام ببرم اما حدودا ۱۵ ذهن کنار هم قرار گرفته و معذورم از بردن نامشون...نوشته ما خط خطی بیش نیست در مقابل اشعار ارزشمند اساتید اما خواستیم خاطره ای از این کلاس بمونه
*کلاس دوازدهم انسانی رضویه*)