37
همپای شعرِ داغ و عریانم ،
امشب تو هم در خاطرم هستی
از دست من انگور می گیری
همراهِ اشعارم تو هم مستی
با من تلاقی میکند هردم
چشمانِ زیبا و نگاهِ تو
شیطان تلنگر میزند بر من
تا بپرم از پرتگاه تو
من با غزل سرگرمِ خود بودم
یک لحظه چشمم بر رخت افتاد
حسِ غریبی شر و شیطانی
یکباره در افکارِ من رخ داد
شرمِ نگاهِ تو سبب میشد
تا خیرهتر چشم تو را بینم
تا از لبانِ نازک و تردت
یک بوسهی تبدار برچینم
دستان پر مهرت به زیبایی
دستِ مرا محکم بغل کرده
اشعارِ چون زهرِ مرا امشب
رویای تو مثلِ عسل کرده
زیر فشارِ نازکِ دستت ، دستِ
زمختم حس خوبی داشت
آن خرمن موی پریشان را
آرام از روی رخت برداشت
انگشتهایم مثل یک شانه
موهای نرمت را نوازش کرد
ناگاه دل در سینه لرزید و
آغوشِ گرمت را خواهش کرد
دستم به پشت گردنت لغزید
یک آن تو هم خیره به من ماندی
ناگاه با جستی به آغوشم
لب بر لبم با شور چسباندی
شرمت فروکشکردهبود انگار
در انتظارِ ساعتی بودی
یا چون پلنگی که کمین کرده
در انتظارِ فرصتی بودی
مثل پلنگی که شبِ مهتاب
بر ماهِ عریان خیره میمانَد
خیزِ بلندی در سرش اما
از مرگِ خود چیزی نمیداند...
با خیز ماهت را بغل کردی
او را کشاندی قعرِ آغوشت
همراهِ او در آسمان بودی
پایین و دره شد فراموشت
آن لحظه ماهِ تو شدم عریان
تسلیمِ چنگِ تو پلنگِ من
اینبار ماهِ تو زمینی شد
وحشیِ بیتاب و قشنگِ من
جنگِ تو با ماهت چه زیبا بود
در امتدادِ شب ولی خورشید
بی اعتنا از دور پیدا شد
ماهِ تو را از برکه ها دزدید
با نور خورشیدِ سحرگاهی
پلکم به روی غصه ها وا شد
از داغ آن رویای خوش ناگاه
یکباره ذهنم غرقِ غوغا شد
سر روی میز و دفترم در دست
از نیمههای شعر خوابم برد
این شعر هم کامل نشد اما
دلشورهای جانِ مرا آزرد
درگیرِ این آشوب بودم که
زنگِ درِ خانه مداوم خورد
از سمت کوهستان خبر آمد
دیشب پلنگت قعرِ دره مرد
دیروز وقتی در کما بودی
دست تو را بر گونه چسباندم
نزدیک تختت گریه میکردم
تا عصر بالای سرت ماندم
دیگرمرا با مرده فرقینیست
با رفتنت از زندگی سیرم
امروز در گورِ تو میخوابم
امشب در آغوش تو میمیرم
#علی_تنها
اولِ پاییزِ ۱۴۰۲
طولانی؟