چندی پیش یکی از دوستانمرا دیدم؛
باهم گرم صحبت شدیم.
اندکی بعد گفتگو سفره دلش را باز کرد.
هزاران افسوس برای کارهای نکرده اش داشت
هزاران ناامیدی...
میگفت:《هرگز خودم را آنطور که باید دوست نداشتم》
جویای کارهایش شدم؛
شروعکرد به نالیدن از اینکه چقدر از برنامه هایش عقب افتاده و کارهای ناتمام زیادی دارد.
غم چونان کنج دلش خانه ساخته بود که حتی با دلداری های من قصد سفر نکرد و جایش را محکمتر کوبید.
طبیعی بود
او با کودک پرهیجان وجودش همراه نبود.
خویش را نیز دوست نمیداشت.
او زندگی را مسابقه میدانست و دوستانش را رقیب؛
اطرافیانش هم داورانی سوت به دست.
او نیز بازیکنی بود که بعد از شنیدن صدای حرکت پایش را از پشت خط تکان نداده بود و تنها نظاره گر رقبا بود.
در لحظاتی که پا از کفش رقبا بیرون میزد او همچنان ایستاده بود.
و لحظه ای به خودش آمده بود که سوت پایان زده شد.
با او بعد از صحبت مفصلی خداحافظی کردم.
از آن هنگام شب های زیادی رنگ خورشید را به خود دید اما...
در فاصله کوتاهی خبر فوتش در یک سانحه را شنیدم...
در لحظاتی که شروع به خواندن توحیدی کردم تمام ذهنم پر شده بود از صحبت هایش؛
هرگز نمیخواهم چون او باشم!
میخواهم اگر قصد شروع کاری را دارم از همین امروز...
از همین الان شروع کنم...
میخواهم خودم را دوست بدارم!
با تمام ضعف هایم...
با تمام افسوس هایم...
با تمام کم کاری هایم...
میخواهم آنقدر تلاش کنم که حسرت "نرسیدن" به دلم رخنه نکند
چرا که زندگی به من ثابت کرد در فردایی که می آید شاید من نباشم...
و من این را تماما احساس کردم که:
در آخر میرسد روزی که دیگر ما نمینمیمانیم...!
من تنها میخواهم در آن روز نبود،
دیگران بگویند او ز خودش راضی بود.
و این حس رضایت و کفایت برای من ز همین زندگی بس که حال دلم خوب باشد.
《بماند خاطره ای به یادگار》