تو می دانی چرا گاهی
ازین عالم و این آدم
دلم یکباره می گیرد ...؟!
به سان ابر پائیزی
شود تیره و می غُرَد
و یا با گرگ و میش شب
غروبی تنگ و سنگین است
دلم دارد هوای چه ...؟
دمی لبریز و تب ریزست
ز باران های طوفان زا
به ابر پشته می بارد
تو می دانی !
چرا ؟
امواج سرگردان کند طغان
میان هجمه ای گریان
به روی پهنه ی دامان
خروشی آورد پنهان
کسی هرگز نمی داند
نمی خواند
نوای شور دلتنگی
کنار ساحلی آرام
به روی ماسه ی دریا
" ازین عالم و این آدم
دلم همواره می گیرد "
.....................................
شاعر زاده نبوده ام که ...!
جسارت حمل خُرجین واژه ها را بر دوش کشم
این افکارِ زائیده ی خیالات
از توهمات شبانه ای
نشاءت می گیرد
که مرا مغروق رویاها می سازد
اما ...!
لابه لای هجوم فراغت کودکانه ام
نقاش چیره دستی خواهم بود
تا حیوانی را
انسان ، به تصویر کشم...!
.......................................................
از بخت خوشم نیست که پیشانی بلند است
یا طره ی پیچیده ز گیسوی کمند است
چون نقره ی داغی به نشان آمده ای تخت
تقدیر سیَه چُرده ی ما را نه پسند است
........................................................
دیگر نیازی به شیطان نیست
تا وقتی که
آدمیان برای انسان ها کلاه گشاد می بافند
.........................................
کاش قفس یار شود هم نفس
مرغک جان پر بکشد از قفس
پای به رفتن پرِ پرواز روح
بال زنان گوش به نای جَرَس
از تن خاکی گِل و لائی نماند
نان و خورِش آر به مور و مگس
کم کن ازین حِس غریبانگی
خو مکند عقل به فعل عَبَس
مَرقَد اندیشه مِناره بخواند
چشم بدهکار ز افکار خَس
دور شو ای وسوسه ی آدمی
بنده سیب است هَوی و هَوس
........................................................
مهر تو در سنگ دلم ریشه کرد
ریشه به اَفرا زد و اندیشه کرد
حاصل اندیشه چنین پیشه کرد
سِقط ثَمر با تبر و تیشه کرد
خشکه ی نان رویِشِ در بیشه کرد
خون مرا لطف تو در شیشه کرد
...............................................
افرا _ اصفهان _ بداهه ها
۲۷ / ۶ / ۱۴۰۲ دوشنبه ۸ صبح
همه عالی بودند..
خوبه که هستید..
سلامت و ثروتمند باشید