.....
دل آشوبم ! دل آشوبم !
نمی دانم !
نمی دانم !
کدامین مرغ الحانی نشست بر بام تاریکم ؟
ولیکن خوب می دانم
به سان جغد تنهایی
که می خواند نوای تلخ دلتنگی
و در شب زنده داری ها
شده همراه و همرازم
دو چشمش تیز می بیند
تمام حزن و غم ها را
غزل ها واژه در واژه سرودم در سکوتی ژرف
و او با صوت محزونش
به آوازی ندا در داد
که ای همسان و هم سایه
رفیق درد و درمانم
به سر کن شاخه ی افرا
که بنشینم به بالینت
گشایم بال و پرهایم
و تو پنهان شوی گاهی میان تنگ ِ آغوشم....
که تا یک دَم بیاسایم
درون ورطه ی رویا...
دل آشوبم ! نمی دانم !
چرا اشکم میان کاسه ی دیده
نمک زار و ترک خورده !
بخشکیده
نمی بارد دگر ابری
کند سیراب قلبم را ...
بخوان ای بوم شب بیدار
مرا آواز تو مَرهَم
به هر زخمی که هِی خوردم .....
نشانی نیست از صحرا
و یا آن جنگل زیبا
که در ظلمت و مخموری
فقط با مرغِ حق گفتم
طنین صوت محزون را ...!
بیا گاهی به دیدارم
که دلتنگ و
دل آشوبم !
نمی دانم چرا اینک !
پریشان و
دل آشوبم !؟
.............................................
بداهه _ افرا _ آبادان
بامداد پنجشنبه ۹ / ۶ / ۱۴۰۲