لیوانِ شادِ شربت
رطب بود و طرب بود و، دست مطرب بَربَطی
سازی بود و سوزی بود و،
حتی نوحه ای و، شُربِ شربتی
همه آشنا بودند به هنرهایی که دل را می فریفت
انگار درمیان آنها فقط من بودم ، یه غریبِ غربتی
سازِ کوبهای هم بود ، بین سازهای باصفا
یه متر ازجایم پریدم ، وقتی بر طبلی فرود آورد ،
طبّال ، ضربتی
به رسم ادب ، باید خاموش نشینی به کناری و،
جُم هم نخوری ، وقتی توغریبی و ضمناً ، بی دعوتی
آنهم درگوشه ای دنج ، بمیانِ خلوتی
یکی این کبوترِ کِز کرده را دید به کنجی ،
دلش شعله ای کشید
مرا دعوت کرد بمیان جمع دوستانِ خوشش
سلام پُرشد ، بینِ سرها و نگاهها
جمعشان گنجینه ای بود ز مِهر و رأفتی
بِدو پچ پچ کنان گفتم :
نمیخواهم عیش تان را کور کنم
خوشم آمد زمحفلِ قشنگتان و،
به خود گفتم : گوشه ای صفا کنم
اما به خودم اجازه ای نداده ام ،
به شماها دهم اصلاً زحمتی
بهراینکه بیش ازاین ، من خجالت نکشم ،
زود برام آورْد ، درلیوانی زیبا ،
یخی سیراب و شناور، به میانِ شربتی
معنیِ سیراب که آمد ، چه خجالتی نشست برقلبِ تشنه م
اما قورت دادم بغض خود را
آنهمه مِهر وسخاوت وهنرهای ، پُرعبادت ،
بود بدون شک براشان ثروتی
روحم آنجا شاد شد ،
نشسته رقص کرد به درون ، همچون سماعی به سماء
جزخودم ، آنها ندیدند روحِ رقصانِ مرا
با هر کِیفی ، جرعهای نوشیدم ازلیوانِ شادم شربتی
بهمن بیدقی 1402/4/23
درودبرشما
زیبابود