میروم تا نرود شرم ز اعماق دلم
میروم تا برود شوق به فردای دلم
میروم گر نروم دیر به طوفان برسم
میروم زجّه زنان در صف اشعار دلم
میروم اشک بریزم به دامان خدا
ترمه پوشانم بر آوار شررهای دلم
نازنین من اگر ناز بدارد همه عمر
نرود این سرو بی سوادی اسرار دلم
من وجود سرد و سرداب وجودم همه تو
شعلهٔ چشم تو نقشی زده بر دار دلم
درد غربت که بداند گر چه دردی نیست آن
درد بی درمان من از شرّ اشرار دلم
بی نوایی و یتیمی های آن ذات نجیب
مهر میبخشد بر آن یاران عیار دلم
ثور اسرافیل را باک ندارم همه عمر
مهر تو همواره جوشان در تن و جان و دلم
جان من بودی و دل را نیز هم جان گشته ای
عطر جاویدان تو سودای صحرای دلم
دوش درویشی مرا سرّی نهان بخشید و رفت
من چو تیر و موج گیسویت کماندار دلم
یاد تو همواره در من ساکن و آن شده است
من رکاب و اسب و فرمان و تو بر بام دلم
پر پرواز تو گر فرش سلیمان باشد
شوق پرواز من از دوری و آزار دلم
من نبودم مهر تو در من فروزان شده بود
ای فدای مهر تو این تن و اتنان دلم
شوکران را که به اصرار بنوشد همه شب
وصل تو سِحری شده بر سر در نام دلم
آخرت در پرده مژگان تو حک شد و لیک
من ندیدم جوششی برتر در اعماق دلم
هانی اَر خوب است و بد خود را بداند بنده ای
بنده گوهر را بدیدم در دلم ، داد از دلم
دلنوشته زیبایی است
برای شعر شدن به عروض و قافیه و ... نیاز دارد