زنی که در خطوط دستهایش
به دنبال نشانی از خوشی بود
چه آمد بر سرش اینگونه پژمرد
که تنها راه حلش خودکشی بود
زنی با بغضهای ناشکفته
که چشمش، درد او را جار می زد
کلاغ قصهٔ تلخ درونش
به جان و قلب او منقار میزد
غرورش با سر و روی شکسته
مرتب در پی افشای او بود
ولی افکار وحشی و کبودش
تمام همّ و غمّش آبرو بود
درونش غرق بیزاری و بیداد
لبانش هیس! را تکرار می کرد
وجودش را تبی از جنس نفرت
ضعیف و خسته و بیمار می کرد
خودش را در میان بغضهایش
هزاران بار در هر لحظه می خورد
نگاهش را افق بلعید در خود
دو چشمش خواب را از یاد می برد
جراحتهای روحش درد می کرد
برای گریه هایش شانه میخواست
برای گفتن راز درونش
زنی آزاده و دیوانه می خواست
پلی زد نقطه چین اشکهایش
به دردی ناتمام از عمق احساس
تمام خوشه های باورش را
درو می کرد یکجا ، تیزی داس
سکوتی گنگ در هر لحظه اورا
مرتب طعنه و تهدید می کرد
به حکم ترس و تردید و نجابت
خودش را در خودش تبعید میکرد
به لب آمد در آخر جان فریاد
رها شد پای دل از بند زنجیر
نهادش آه را در هم شکست و
به پایان آمد آن حصر نفس گیر
سکوتی سرد بر دار بلندیست
که جرمش مهر خاموشی ست بر راز
به راز هتک حرمت از زنی که
حدیثی تازه خواهد کرد آغاز
بسیار زیباست و به حق شایسته کسب مقام در فراخوان اخیر بود
موفق باشید 👏👏🌺🌺