وقتی که رفته است از برم، آن دلنوازم
من از چه رو، بار دگر با غم بسازم؟
صبرم تمام گشته ز بس دیدم بدی ها
ترسیدن روز و شب، از ترسیدنی ها
انسان نماهایی که خود نامیده اند شاه
ظلم مکرر کرده اند در راه و بیراه
چهل سال از عمرم گذشت در بستر غم
چادر نمازم خاکی و سجاده پر نم
کردم شکایت بر خدا، من در جوانی
روزی که داشتم در بدن، من خرده جانی
آن روز بر من، پاسخی داد شعله افروز
جانم گرفت در لحظه ، و شد سینه پر سوز
بانگی زد و گفتا که برخیز ، حق من هستم
دیدی چه آسان روحت از جسمت گسستم
آن لحظه، من کردم به جسم خود نظاره
چون جامه ای افتاده بود یک گوشه، پاره
گویی رها گردیده بودم از درونش
وقتی که می دیدم خودم را در برونش
شرمی نشست آن لحظه بر جانم چونان کوه
گفتم خدایا توبه با این جان نستوه
مقبول شد توبه، و برگشتم به دنیا
جسم خودم پوشیدم و گشتم مهیا
تا بار دیگر، باز تنهایی بیایم
در جنگ با اهل جهان جانم بسایم
صد سال از آن روزها بگذشت گویا
کردم تحمل هرچه را دیدم به دنیا
اما دگر صبرم تمام گشته از این پس
یارم ببرده ای خدا، دل گشته بی کس
بد مردمانت، داده اند بر قلب من رنج
حق مرا تاراج کرده اند چونان گنج
هر آنچه خود هستند، بدادند نسبت من
روز و شب، آنها را کنم در سینه ام لعن
دیگر توان عاشقی حتی ندارم
تا بر غم ظلم بدان سرپوش گذارم
یا خود رهایم کن ز دنیا بار دیگر
یا عبرتی ده بر بدان هر سان دیگر
من را ببر بالا و آنها را بکن خوار
هر کس که ظلمی کرد، به دردش کن گرفتار
.«...بداهه ی شبانه ی دل من...»
و در ادامه شعری که برای تجربه کوتاه (جدایی روح از بدن) سروده بودم؛از کتاب ترانه های خیال:
یادم آمد روزگاری خفته در بستر بودم
در هیاهوی زمان گویی ز جان ابتر بودم
بر خدا گفتم خدایا داده ای من را تو رنج
گو کجایی من سخنها در دلم گردیده گنج
یا شکایت می کنم یا ناسپاسی ای خدا
گر نگویی از چه رو گردیده ام اینجا رها
ناگهان دستی ز نور ظاهر شد و زد بر سرم
گفت برخیز من خدایم من خدای برترم
در دم آنجا خواب من شد از وجود من جدا
راه رفتم اندکی تا پشت یک در بی صدا
هر چه کردم در نشد باز با توان و زور من
فکر کردم آن زمان در را گرفته اهرمن
یک نگاهی بر عقب کردم، بدیدم یا خدا
روح من آرام و آسان گشته از جسمم جدا
او که خوابیده است درون بسترم، همچون من است
پس تمام شد عمر من، اینجا جهان آخر است
من غلط کردم که گفتم کیستم یا چیستم
عاشقت بودم خدایا، در نگاهت زیستم
ناگهان صوت اذان پیچید در گوش دلم
روح من با آن صدا خوابید روی بسترم
آری آری مرگ را با چشم خویشم دیده ام
ظلمت شب را همان لحظه ز جان برچیده ام
چشم وا کردم بدیدم ساعت پنج است و نیم
باز برگشتم به دنیا تا بگردم من نعیم
|
درودبرشمابانوی عزیزم
زییا قلم زدید