چون سوارِ مانده در راهی که اسبش مرده است
بی رکاب و زخمی ام ، زانوی من تا خورده است
هر چه بود از دست دادم ، آسمانِ من سیاه
صورتم از گریه ، رنگِ خاک باران خورده است
داده ام بر باد آنچه، بوده در تندیس من
در میانِ این همه ، جا مانده دل آزرده است!
در مسیرم نیستی ، هم شانه و همراه من !
تا ببینی بخت من برگشته خوابش برده است
در کویرانه ترین قسمت ، نشستم منتظر
تا بباری روی آغوشی که بد پژمرده است
پا بگیری در وجودم ، جان بگیرم از تنت
گُل کنی در بطن قلبی که چنین افسرده است
جسم و روحم با نوازشهای دستت تازه است
بی تو مانند گلی بی رنگ و سرما خورده است
خواهمت باشی برای مانده عمرِ باقی ام ! ؛
محرمی بر رازهایی که ، درون پرده است
با شما آرامشم ، تضمین و مطلق می شود
دل به هر کس این دلِ رسوای من نسپرده است
با تو شعرم قافیه دارد ردیف است و غزل ؛
بی تو معنایی ندارد شعر من سرخورده است
"پونه" ها هم کاش گلهاشان شکفتن میگرفت
در میان این همه ، داغی که روی گُرده است
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و دلنشین بود