درون چشم زیبایت ، چه رازی را نهان داری؟
که عاقل می شود دیوانه از آنچه در آن داری
چه بی اندازه میبارد از آن آشوب و صد فتنه
سپاهی جنگجو با تیر و چله در کمان داری
نزن بر هم صف مژگان جادویی و در خوابت
به هر پلکت هزاران کشته از پیر و جوان داری
نمازم می شود باطل از آن سودای خون ریزش
به سمت قبله ، صد الله و اکبر در اذان داری
حدیث چشم تو کافر مسلمان می کند وقتی
برای دین و مذهب های برگشته امان داری
هزار آوازه داری در جهان از فتنه ی چشمت
تو از فتح مغول در چین و روسیه نشان داری
برای دشت های تشنه از آن چشمهِ جوشان
زلال جویبار بی شماری را ، روان داری
ازآن چشم و از آن آرامش پنهان و جادویی
فراوان شعر نیمایی ، برای یک جهان داری
هم آشوب و خرابی داری هم آبادی ات زیبا
برای خش خش غم ،حکم باران خزان داری
شب مهتابی از چشم تو می گیرد جلایش را
برای ماه و پروین ، بی نهایت کهکشان داری
خدا داند چها داری نهان در صرف چشمانت
که اینها گوشه ای از آنچه بوده که عیان داری
بدون جنگ و خونریزی مرا قربان چشمت کن
بزن شلاق بر جانم ، هر آنچه در توان داری
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و دلنشین بود