عشقِ چپیده در انار
یه غریبه ی دوره گردی فال میفروخت
به غریبه ها ، رؤیاهای کال میفروخت
یه آشنایی به او گفت :
فال ، همان خال های تاس است ،
یه احتمالِ بی ربط
دگر دوره گرد او را که میدید ،
قیل و قال میفروخت
آشنا ، خریدارش شده بود ،
قیل و قالش ، جای فال اش
باید به حرمتِ آشنایی اش ،
او را از زمین میکَند و،
بجای اینهمه بی حرمتی اش ،
به او بال میفروخت
که تا پروازکند و شغل اش ،
دگر پرسه بینِ شانس و بدشانسی نباشد
باهم به جایی رسیدند که کسی تار میفروخت
آشنا گفت :
چرا بجای شفافی تو تار میفروشی ؟
جوابی نداشت و سکوت کرد
هرسه به اداره ی کاریابی رسیدند
همانجایی که به نیازمندانِ به کار، کار میفروخت
هرچه جلوتر میرفتند روبه قهقرا بود
به دولتی رسیدند که اسمش دولت بود ولی ،
بساط کرده بود و،
مجموعه ای از دردهای روزگارمیفروخت
همه کارهای پیشِ رو،
مجموعه ای از احتمال و قهقرا بود
هیچ ردی نداشت از،
سرخیِ جاریِ خونِ زندگیِ باعشق
به طحافی رسیدند که نشانی ازسعادت داشت
او عشقِ خونینی که ،
قطره های آن ، چپیده در انار میفروخت
بهمن بیدقی 1402/3/19
دولت کاریابی فال فروشی رویای کال فروشی
سلام حق پرداز و عالی نوشتید و نکته سنج
سلامت باشید و سرافراز