هوای تازه
آخِیش ، نفَسم گرفته بود
خوب شد که پنجره را بازنمودی ،
هوای تازه آمد ازسوی باغ
خوب شد با آن صدای لعنتیش ،
ازاین باغ ، کوچ کرد ، گَلّه ی زاغ ،
چربید صوتِ بلبل ،
برصدای رسوای کلاغ
لعنتی آن صدایش ،
برابری میکند با صدای زشتِ الاغ
اگر لقمان اینجا بود ،
نصیحت میکرد به فرزندِ خویش ،
صدایت را هیچگاه بالا مبر که زشت است ،
صدای زشتِ الاغ
درهمین افکار بودم که ،
دو گربه ی خر،
شدند باهم بُراق
این دوتا را چکار کنیم با آن صدای منحوس
بِرید کمی یاد بگیرید ،
از بلبل و قناری
صدایی اینچنین خوش ، کجا دارید سراغ ؟
ظلمی به این باغ رسید ،
بُردمش او را سوی طویله
سرش را کوبیدم به طاق
دوباره شعرِمن طولانی شد ،
تمامشان ، ازنظرِ درازا ،
انگار بحرِطویله
ولیکن میدانید که ،
چقدر من مشکل دارم با ظلم و ظلمت
مخصوصاً گر نباشد نوری در آن ،
حتی بقدرِ ماهِ محاق
آدمم و شناور، میانِ انتخابها
روز، فرارمیکنم سوی ،
بهشتِ سایه
فرارمیکنم از آن جهنمِ خورشیدِ داغ
یه فراری ،
ز هُرمِ عرق ریزِ شاق
ساقِ من و ساقه ی آن درخت ،
پیچیده شد
نزدیک بود پیچیده شود ،
طومارِ این عمرمن
دراین میانه آمد ،
صدای زشتِ واق واق
شاید کنارِ اینهمه ،
صداهای زشت و خوب ،
شاید کنارِ اینهمه ،
هوای تازه و خوب ،
و حسِ دم کرده گی های اطاق ،
باید حیاتم را ادامه دهم با حسِ خوشِ تجربه
تا که میانِ زشت و خوب ،
انتخابم چه باشد !
نوای رضوانیِ بلبل باشد ،
یا صدای نعره ی زاغ و کلاغ
بهمن بیدقی 1402/3/18
سرودهایت گلاب است
قمصر ش را دوست دارم
گلستان گل است
نیلو فرش را دوست دارم
رفیق دل است
شور و شررش را دوست دارم