" شورِ شکایت "
آری یُ نه ای عشق چه هستی تو نهایت
جان بخشی یُ جانت بشود زَهر بِغايت
هر تحفه یِ شیرینِ تو شد شورِ شکایت
فرهاد نَکن کوهِ سخن را به مَرارت
نامت به لبم رفت سیاوش شدم ای عشق
بی باک برایِ تو به آتش شدم ای عشق
معشوقِ خوشی ها وُ سُرورت منِ دلبر
همراهِ غم وُ سنگِ صبورت منِ دلبر
قانون شکنِ قاعده یِ عشق وُ تَنم من
معشوقه یِ عاشق شده دیدید مَنم من
رگبارِ نگاهِ تو نَشُسته دلِ تاريک
دل شد هدف وُ پاره وُ خاکسترِ شلیک
من گوشه نشینِ دلِ زرتشت خدایا
بر منکِرِ پیغمبرِ خود مُشت خدایا
افسانه اگر بود سَمندر شده ام من
بر آتشِ آتشکده عَنبر شده ام من
نرمیِ دلت سنگ تر از خاره وُ خاره
از آن پَرِ طاووس دلم پاره وُ پاره
این ساده، دِلش در کفُ این بود بضاعت
معشوق ولی زخمِ زبانش شده عادت
تقصیر نداری دلِ من رسمِ نِجابت
بی چون وُ چرا بوسه زدی تیغ وُ اِجابت
خشکید خیالِ منِ درگیرِ سَرابَت
وقتی که ترک خورد لب از چشمِ خرابت
این تیغِ دو لب برق زده بهرِ تو آیت
تکرار نکن قصه یِ تاریخ وُ روایت
میثم علی یزدی(آیت)
مثنوی زیباییست🌺👏🌺