با من از شهر پریشان شده افسانه نگو
راز قربانی صد سار ، به پروانه نگو
اینقدَر پیچ و خم کوچه به بیگانه نگو
بستن راه گلو را ، درِ هر خانه نگو
/ دیگر از این همه دیوار به تنگ آمده ام/
سمت من هول نده بی تابی این فاصله را
دور کن از من و زندان سرِ حرف و گله را
باز کن راه درازِ ، پرِ از آبله را
کوچ ده دسته ی زخمی شده ی چلچله را
/ دیگر از این همه آوار به تنگ آمده ام /
من همان زخم فرو خورده ی بی تاب و تبم
جغد پیرِ سرِ دیوارِ حقایق ، به شبم
قصه ی تلخِ به جا مانده ی صدها سببم
بغضِ وامانده ی بی صاحب و اصل و نسبم
/ دیگر از این همه سربار به تنگ آمده ام /
بعد عمری ننشستن ، به خودت یار شدن
بعد عمری سرِ هر حادثه ، آوار شدن
بعد عمری نبریدن ، تنِ دیوار شدن
بعد عمری نرهیدن ، به سرِ دار شدن
/ دیگر از این همه رفتار به تنگ آمده ام /
سایه بودیم و نشد سایه بیفتد به زمین
راه و بیراهه نشد ، راه بزن راهِ یمین
باز از جانِ به مانده ی ما مانده همین
در سراشیبِ شکسته مردگانیم یقین
/ دیگر ازاین همه انکار به تنگ آمده ام/
تا که سر هست و صدا هست به اندیشه ی ما
تا هوا هست و کمی خاک ، نزن ریشه ی ما
سعی کن تا که مکدر نکنی شیشه ی ما
بوده از روز ازل مهر وطن ، پیشه ی ما
/ دیگر از این همه بیدار به تنگ آمده ام/
دیده ام دست زدن های حرامی بر دست
برده ام کینه ی شان تا لبه ی تیغِ شکست
مانده ام پای همه شاپرکان تا جان هست
باز هم باز نشستم به غباری که نشست
/ دیگر از این همه دیدار به تنگ آمده ام/
افسانه_احمدی_پونه
سلام نازنین بانوی زیبانگار
عالی و ارزشمند سرودید
یادتان نبوده احتمالاً که تیک پیش فرض غزل را زدید در ویرایش تغییر دهید .