نَفَس نَفَس بهاران
نَفَس نَفَس بهاران ، سرزد از دل
نَفَس نَفَس عاشقی ، سرزد از گِل
کنون زمان آنست ،
مِی بنوشم ، با مِیل
حیف ، جوانیِ زمانها ، رفت بر باد
پشیمانی دگر مانده ست در یاد
چه امیدهایی زیبا ،
به کام گور افتاد و، شده به کام ابیات
کنون تا وقت هست ، بوسه باید
به دستان شریف یارِ شیرین ، بوسه باید
دگر از دست من کاری نیاید
رجز خوان است که همواره ،
پُر سوسه آید
شناورم دراین قایق به دریا
دریایی پُر از داستان تو، زیبا پریا
چقدر تنهایم بی تو یارِتنها
کنارم باش همیشه
تشرزنان به خود همواره گویم :
بجز آغوش آن نور، جایی نریا !
شگفت ام ازخودم !
یه هیچ ، میانِ بیکرانه ،
به خود جرأت دهد عاشق شود به بیکرانه
که عشقش هست برایش ، زیورانه
تو اِی خدای من دردم دوا کن
دوای من تویی ، دردم دوا کن
مرا ازخود پُر از هوی وهوا کن
بدونِ نفحه ات ، روح است و مرگی
به پائیزی دگر افتد چو برگی
بدون یاری ات اِی یار دیرین ،
دراین ره ،
خستگی میمانَد و، یکریز لَنگی
بهمن بیدقی 1402/3/1
بردل نشست
مستفیض شدم
مانا باشید
استادبزرگوار