یکی پادشاهی به کشتی نشست
زبهر سفر بار خود را ببست
به همراه بودش سیه نوکری
به موی بلند و قوی پیکری
ندیده است دریا به عمرش خَدوم
نه رنجِ سفر برده آن مردِ شوم
ز ترسش به زاری درافتاده بود
به دلداریش هر چه نابرده سود
همی برده آسایش شهریار
دگر چاکران را نماندی قرار
حکیمی چنین گفت بر پادشاه
اجازت دهی گردد او روبراه
بگفتا اگر حل کنی مشکلم
کنون لطف خود را کنی شاملم
به دریا فکندند نوکر ، سپاه
به حکم حکیم و به دستور شاه
چو شد غوطه ور مرد خادم به آب
بزد داد و لیکن نبودش جواب
در آخر گرفتند او را ز مو
به کشتی نهادند از روبرو
صدایش نیامد به کنجی خزید
تو گویی که آن مرد ،دریا ندید
بپرسید سلطان ز مرد حکیم
بگو تا شوم من به حُکمت علیم
جوابش چنین داد مرد فکور
که قدرش ندانی چو نعمت وفور
که قدری ندارد سلامت، پسر
مدامی که ناید مصیبت بسر
نداند کسی ارزش عافیت
مصیبت چو آید شوی تربیت
* داستان این شعر حکایتی از کتاب گلستان سعدی با عنوان( هر که مصیبت بیند قدر عافیت داند) می باشد.
شاه گفت : اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد می زد مرا کمک کنید ! مرا نجات دهید ! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید : ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید ؟ ))
حکیم جواب داد : ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتی را نمی دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
ای پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند
معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است (۵۲)