نمیخواهم دگر بجز خدا را
دلم شور میزند باز
نوازندگی ام در دستگاهی ،
چون شور میزند باز
همه دیوانگی ام ،
شیپور میزند باز
تمام غفلت ام را ،
زنبور میزند باز
تمامِ دلربایی های یارم ،
مرا تور میزند باز
دراین قمارِ زندگی ، دنیا ،
به من سور میزند باز
همه دلشوره هایم ،
به من حالتی ناجور میزند باز
یه حبابِ لعنتی ،
میانِ رگهایم رفته اما ،
گیرافتاده در،
یه مویرگِ تنگ
تمامِ زندگی ام ،
وصل به همان حباب است
برای یک ادامه ،
حکیمِ نیمه حاذق ، به من ،
حرفهایی بس دورمیزند باز
دنیایم ، مرا دُور میزند باز
به یک مو بند شده ،
حیاتِ منگ ام
برای یک ادامه ،
لحظه ی بعدی ،
چقدر زور میزند باز
تورِ یارم ، مرا به ماورایی ،
چون طور میزند باز
یه بازم یا کبوتر؟
نمیدانم
بعد از کشیده ای که ،
بیهوشی ام را هوشی دمیده ،
بقصدِ باز، بیهوشی ای چون خواب ،
مرا فی الفور پرستاری حاذق ، میزند باز
درختِ تاک ام انگور میزند باز
به چشمِ نیمه خواب ام ،
دنیای مردم آزار،
چراغ قوه ای در دست گرفته ،
نور میزند باز
یه کِرمی به درونم رخنه کرده ،
بقصدِ یک حیاتِ ناب و تازه ،
وول میزند باز
به جانِ خسته از معشوق هایی ،
بجز معشوق عالَم ،
هوسی همچون بازی ،
گاهی عاصی ام کرده ،
حرفهایی چون ،
زیباییِ حور میزند باز
نمی خواهم دگر بجز خدا را
که دلمشغولی ام ،
سالهاست فقط اوست
نکند بازهم وسوسه ای ،
من را رُباید
ولیکن صبر کنید !
درونِ قلبم ،
یک وسوسه ای ،
آرام و تازه ،
ولی ازجنسِ ترانه های زیبای ،
آن یارِ صمیمی ،
سنتور میزند باز
بهمن بیدقی 1402/1/19
🌼🌼🌼
🏵🏵
💐🌺🌺🌺🌺
🌼🌼🌼
🏵🏵
💐🌺🌺🌺🌺
🌼🌼🌼
🏵🏵
💐