زمان ایستاد
به یکباره زمان ، ایستاد
واقعاً ما با زمانِمان چه کردیم ؟
همان زمانی که خدا ، به رامین و وِیس داد
آنها به عشق مصروف داشتند
ما به کینه ؟
آیا حمد و سپاس ز انبوهِ نعمت اینه ؟
به لحظه های آخر که رسیدیم
هول میشویم که کاشکی ، نمی ایستاد
افسوس و صد افسوس ،
ما دربیراهه رفتن ، شدیم استاد
به هرحال ! فرشته ای محترم و متین و زیبا ،
آمد و این جان را بِستاد
ظلمی هم نکرد ، فشاری هم نبود ،
انگار برای این سفرِ خوب به دستم مُشتی ،
هنر و استعدادِ خندانیِ پسته را داد
همین آرامشش بود که به من برای شوقِ پرواز، حس داد
چون خدا بود ، طرف معامله
ازاینکه بنده اش بودم ، به خود می بالیدم
همین بالیدن ، به روحم نوعی ژِست داد
اما خطاها ! اِی وای ، آنها را چه باید میکردم ؟
آنجا معدنِ عدل بود
با من طوری عمل شد که انگار،
خزانه دارِ آسمانها ، به من دفترچه ی قسط داد
با انبوهِ خطاها ، انگار طلای جان را داده بودم
باقیِ پولم ( همان باقیِ اعمال ) ،
خزانه دار به من ، پولِ خُردِ مس داد
سرِ سوزنی ستم ندیدم آنجا
آنهمه قضاوت را ،
گرچه من کسی نبودم ولی ، کاملاً تأئید کردم
دربهشتِ اعمال ، خوب میگذشت ، ولی زمان ،
همانگونه که ایستاده بود ،
تا ابدالدهر، تکان نخورْد و، همچنان ایستاده ایستاد
بهمن بیدقی 1402/1/16
متفاوت و زیبا بود