در سیر نگاه دیدگانت رویای نهفته آشکار است
در نقش گمان این پریشان یک برگ قشنگ روزگار است
بویت چو نسیم صبحگاهی از کوچه باغ دل گذر کرد
بلبل به ترانه می سراید این بیت که مطلعش بهار است
این تحفه که تقدیم تو کردم همه از صدق و صفا بود
گرنه آن وعدو وعیدت نه به بارو نه به دار است
از بس که زتعریف تو من نکته سرودم
عالم به گمانند که این قصه شعار است
ساقی بده جامی چون گوشه چشمت که خمارم
آن چشم اگرنه چشم یار است زان چشم سیاه یادگار است(۱)
سوگند به سر زلف تو ساقی که گواهی
این توبه دگر نیست دروغ آخر کار است
پس یار بگویید بیاید که عجب نیست
یک دام دگر صید دگر وقت شکار است
حکم گیسوی سیاه و خم ابروی بلندش ته مرگ است
به که فرجام برم قاضی درگاه نگار است
حال من حال شکاریست که هنوز زنده ولی
نیم اعضاء و تنش خورده و در فکر فرار است
به قدمگاه منه پای که شهری به هم آید
جلوه عصر بداند که شبش تیره و تار است (۲)
از ساغر ایام به ما تلخی بی مزه نمودن
غیرآن شیخ که عادت به می و شام و نهار است
(هادی) آن یار نداند که خرابی و خرابات کجاست
زآنکه عمری به ره افتادی و آن یار سوار است
_________________________________________
۱- تضمین از لیلی و مجنون حکیم نظامی گنجوی، مصرع دوم
۲- تضمین ضرب المثل مشهور: تاریکی شب از عصر پیداست