سر به سر باران نگذار امشب
امشب نوبت باران است که ببارد به جای من
تا نشود خیس دل نوشته هایم ...
تو چه میدانی از سوزش اشکهای سرد رو گونه هایم
نمیدانی التماس چه میکند با دستهایم
چه میدانی از شبهای بی مهتاب
از آسایش - سنگین نابود شدن را
تو آلوده به دنیای خنده های سوزناکی
چه میدانی بغض به باد میدهد این لبخند های زود گذرم را
تو نمیدانی پایان را در آغاز
در این سرنوشتی که نمایش نامه ی خوبی
به تصویر کشید غرورت در مقابل چشمانم
تو چه میدانی عشق را
وقتی که آن را عاجزانه نباخته ای
تو و هرچه از توست جعبه جعبه به تنهایی سپردم
جای خالیت سالها گرد و غبارت بودنت را نتوانست جارو کند با آب چشمانم
تو چه میدانی جای خالی نوازش را
نمی فهمی من بی تو را .. که حتی در رویاهایم اجازه دستانت را به دستهایم نمی دهم !
تو نچشیدی حسرت را
حرفی نزن از تنهاییت !!!!
تو نمی بینی زنجیر های زندگی را در پاهای سرد و خون آلود من مرده
هرنفسی که میکشم گذشته را درگوشم فریاد میزند
حماقتم را به تصویر می کشد هر روز بیشتر خواستنت
نمی دانی روحم در نبودن هایت ...
دیوانه وار طرحی از چشمانت را در خاطرهایم تکرار می کند
تو چه میدانی از نگاهت
وقتی عاشقانه تا سحر نوازشم می کند
نمی فهمی و نخواهی فهمید که من سالها بی تو با تو زندگی خواهم کرد !!!!