هزار راهِ نرفته
هنوز بود ، هزار راهِ نرفته
ولی چرا من ، بدنبالِ کینه ای بدخواه بودم ؟
چرا من ، بسوی سیره ای خیرخواه نبودم ؟
چرا من سوی اعمالی ، همه جانکاه بودم ؟
چرا در ماجرای کهربا و کاه نبودم ؟
مگر دیوانه بودم ،
من بهشتم را گذارده ، بسوی دوزخی دلخواه بودم ؟
منی که جای اینکه ، کبوتری شوم آزادِ آزاد ، روباه بودم
بجای اینکه لحظه های خوبم ، مغروق شود در سیل لبخند ،
صاحبِ یک شرکتی از آه بودم
ازهمه بدتر ز آخرعاقبت آگاه بودم
درست است که به دزدی ،
دستی دراز نکردم ،
ولیکن ، برای ماجرای وسوسه و باغِ جانم ،
چینه ای کوتاه بودم
منِ کاه ، که برای دیگران کوهی نبودم ،
برای خویشتن چون چاه بودم
نه اسب بودم دراین شطرنج نه یک شاه
ولیکن درمیانِ اینهمه مربعِ سفید و مشکی ،
بسانِ قبر و تشعیعی ز آدمهای مشکی ،
گورَکی سرگشته از راه راه بودم
همیشه زابراه بودم . نبودم ؟
اکثراً شُکری نکردم ، گرچه در رفاه بودم
هر زمانی که خداوند ، مرا به مجمعی خوانْد ،
بسانِ مسجدی جامع زماورایی انبوه ،
بسانِ عابری گهگاه بودم
کنون ازجمله ی آ اینهمه پُرظلمتِ سیاه چاله گان ام
افسوس میخورم از سیره ی اسیری ام ،
کاش ماه بودم
بهمن بیدقی 1401/9/16
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد