(بخشی از دو و تک بیت هایم)
تا به رؤیا رنگ آرامش بگیرد خاطرم
بوی گل را در خیال خود تصوّر می کنم
می نشینم پای گلبن بامداد آرزو
وز شمیم هر گلی دامان خود پر می کنم
*
بود دیوان عمرم نسخه ای آشفته کز متنش
نیابی غیر خطّ اشتباه و لفظ بی معنا
*
تا کند رفع بلا و تا کند دفع گزند
ز اشک مجنون در ره لیلی نروید جز سپند
*
بنای دل مقام قهر آن پیمان گسل گردد
غبار خاطرم وقتی از اشک دیده گل گردد
*
در بهار عشق می گیرد دلم فال جنون
حاصلش زان رو نباشد جز گل افسردگی
*
به یاد روی آتش منظرش شبها چنان گریم
که در هر یک قدم دهها گلستان روید از آتش
*
ز بس آلوده ی منت کند مهر و محبت را
به رغم مردم از دشمن نه ، من از دوست می ترسم
*
اگر که خون نشود پایمال راهش کن
دلی که آه ندارد تنور بی نان است
*
چو شمع بزم می نوشان از شب تا سحر بیدار
همین خاکستری مانده ست برجا یادگار از من
*
تا زاهد بی آبرو پیدا نشد در میکده
از دودمان رز کسی یک فرد تردامن ندید
*
من از تأثیر عشق پاک دارم خاطری روشن
از آن در خانه ی دل جستجوی وصل او کردم
تاب آتشباری آه مرا کی داشت برق
زان به گور آرزوها چون چراغ مرده ای است
*
به سیر آسمان آرزوها نیست پروازم
مرا از پرده ی دل روز اول بال و پر دادند
*
عطر شکیبایی اش بوی ظفر می دهد
از چمن انتظار آن که گلی چیده است
پیر و برنا را به چشم عشق یکسان است قدر
در جوار شعله گل را امتیاز از خار نیست
*
تا زلیخا را دلی بیدار از عشقش دهند
رنجها یوسف به زندان دید از تعبیر خواب
*
شکسته دل شدم آنگونه از غم دوران
که در قلمرو آن جا بر آرزو تنگ است
*
چون به عقلم نسبت همخانگی باشد حرام
غم اساسم را به صحرای جنون افکنده است
*
همت دست تهی نازم که هر انگشت آن
بارگاه بی نیازی را کلیدی درگشاست
آسمان را برده از خاطر ولی نومید نیست
در قفس مرغ دلم پیوسته بال و پرگشاست
*
شدم از گردش چشم تو سرگردان وادی ها
فلک از اختر من بر سر سرگشتگی گل زد
*
جز گل حسرت نچیدیم از بهار زندگی
بود از اشک جنون سرسبزی گلزار ما
چتر آواز هزارش سایه افکن بر سر است
حرکت موزون از آن دارد گل بی خار ما
*
نه دل ز دست شناسم نه سر ز پا زیرا
به عشق متصلم می کند نسیم جنون
به رقص آمده در بزم سینه دل زان رو
که مست در همه حال است از شمیم جنون
*
غبار خاطر یارم که در نهایت کار
نسیم عشق به دوشم برد به پابوسی
*
بیدل شناس هست فراوان در این دیار
استاد دل شناس کجا یافت می شود؟
چنان از دوریت افتاده از پایم که در وصلت
نگاهم را به رخسار تو یارای رسیدن نیست!
هفت اقلیم جهان را به تماشا گشتیم
همه جا عشق به اندازه ی تنهایی بود
در محفلی که می را حرمت نگه ندارند
دور خم شکسته پیمانه های خالی است
گر طالع شکفتن چون گل در این چمن هست
پس از چه رو دل من چون غنچه تنگ باشد؟
به راه عشق رفتن چونکه تنهایی خطرهاداشت
به همراه دل خود اشک و سوز آه هم بردم
بر کدامین گلفروش ای مست کردی ترکتاز
بوی خون گل ز دامان تو می آید هنوز!
مرا ز حسرت روی مه تو در دیده
نمانده است نگاهی که سوی غیر کنم
در شبیخون غم از بس سینه ی من زخم خورد
در دل تنگم خیال دوست را جایی نبود
ما به استقبال یار از خویش بیرون رفته ایم
دل تپیدن ها صدای گامهای عشق بود
مرگ عاجل را بگو سروقتم آید زود زود
زندگی بی برگ شادی مرگ طولانی بود
در عرصه ی محشر که سؤال از همه چیز است
ای کاش که از حسرت ما نیز بپرسند
خودبینی و خودمحوری ما ز چه نگذاشت
اندازه ی یک شعر خدا را بشناسیم؟
شد به زاهد چون وصال روضه ی رضوان حرام
بهر تسکین دل خود روضه خوانی می کند
نگاه م را نباشد جرأت پرواز در کویت
مگر دل پیش تر از دیده آن جا گام بگذارد
تنهای تنها می رود تا کوه از جا بر کند
باور کنید ای دوستان! فرهاد شیرین می زند!
روسپیدم پای میزان از گناهانم که شُست
آب روی شرمساری نامه ی اعمال من!
*
هر یکی عضو تو بیت الغزل زیبایی است
خرّم آن کس که تو مجموعه ی شعرش باشی!
هر چه سوزد می نهد خاکستری از خود به جا
وای من ؛ خاکستر عهد جوانی پیری است!
*
سایه ی گل در گلستان خیال دوستان
می شود شاداب از نازک خیالی های من!
*
از زنگ کدورت دل آیینه ضمیرم
صیقل نشود تا قدح باده نگیرم!
*
بعد مردن یاد او شمع مزار آرزوست
روی او در بزم هستی گر چراغی روشن است!
*
غیر دنیادار در دنیا مجو اهل گذشت
کز ریالی نگذرد ؛ اما ز دنیا بگذرد!!
*
گدازه های دلم بود این که از چشمم
فروچکید و به کاغذ نشست و شکل گرفت.
اشعار نغز خواندم
زنده باد